شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد. چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 8:36 :: نويسنده : محمد
در آسانسورو باز کرده کوبونده تو سر من از درد اشکم در اومده میگه آخی دردت اومد؟؟ دارم حرف میزنم هی زبونم میگیره، بابام میگه:چته زبونت بند اومده؟
اومدم به بابام میگم بابا پول بده، میگه مگه پولات تموم شده؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ با اون یه ذره پول تو جیبی رفتم یه بنز خریدم، بقیشم گذاشتم بانک!! سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 8:8 :: نويسنده : محمد
هنوز هم بعد از این همه سال، چهرهی ویلان را از یاد نمیبرم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت میکنم، به یاد ویلان میافتم ،ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانهی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق میگرفت و جیبش پر میشد، شروع میکرد به حرف زدن، روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمیگشت، بهراحتی میشد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.ویلان از روزی که حقوق میگرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته میکشید، نیمی از ماه سیگار برگ میکشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل میشدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ میکشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگیاش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟هیچ وقت یادم نمیرود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهرهای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟ یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 8:56 :: نويسنده : محمد
آیا تا به حال در مورد قوانین مرفی شنیده اید؟ 1- اگـر قـرار بـاشه کاری خراب بشه و درست پیش نره، حتما خراب می شـه آن هـم در نامناسبترین زمان! پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 13:52 :: نويسنده : محمد
- آنکه میخواهد روزی پریدن آموزد، نخست میباید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمیکنند . "نیچه" - کسانیکه با افکار خوب و عالی دمساز هستند ، هرگز تنها و بی مونس نیستند . "فیلیپ سیدلی" - آدم پرحرف تخم میکند و آدم خاموش درو میکند. "اقلیدس" - چشمان زیبای اشکبار از لبخند زیباتر است . "کامپ پل" - نقادی که در انتهای ارزیابی خویش ، راه و شیوه درست را نشان نمی دهد یاوه گویی بیش نیست. "ارد بزرگ" - آدم خشمگین نمیتواند حقیقت را بگوید. "ضرب المثل چینی" پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 13:40 :: نويسنده : محمد خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد… چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : محمد
روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟” عشق ورزی رامتوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند. دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 13:32 :: نويسنده : محمد
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد....در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد. یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 7:59 :: نويسنده : محمد
در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است . نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد. شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 8:1 :: نويسنده : محمد
در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|