شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
دو شنبه 19 تير 1391برچسب:, :: 14:24 ::  نويسنده : محمد

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.
مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."
پس مرد فاضل گفت :خداوند تو را خوشبخت کند."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."
تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."
مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."
مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."
مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.
تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است."

یک شنبه 18 تير 1391برچسب:, :: 8:18 ::  نويسنده : محمد

"قابل توجه آقایان"

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزدیک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت یک زن عزادار برای تسلیت گویی به مرد کشاورز نزدیک میشد، مرد گوش میداد و بنشانه تصدیق سر خود را بالا و پایین میکرد،  اما هنگامی که یک مرد عزادار به او نزدیک میشد، او بعد از یک دقیقه گوش کردن سر خود را بنشانه مخالفت تکان میداد پس از مراسم تدفین، کشیش از کشاورز قضیه را پرسید.کشاورز گفتخوب، این زنان می آمدند چیز خوبی  در مورد همسر من میگفتند، که چقدر خوب بود، یا چه قدر خوشگل یا خوش لباس بود، بنابراین من هم تصدیق میکردم کشیش پرسید، پس مردها چه میگفتند؟ کشاورز گفتآنها می خواستند بدانند که آیا قاطر را حاضرم بفروشم یا نه.

شنبه 17 تير 1391برچسب:, :: 8:24 ::  نويسنده : محمد

روز شنبه دهم تیرماه ساعت ده وچهل دقیقه شب اولین فرزند من وخانمم دیده به جهان گشود وما صاحب یک پسر کاکل زری شدیم به نام آقا صدرا .واقعا حس خیلی عجیبی است پدر شدن.البته پر از دردسر ،دوندگی وشب نخوابی که می ارزد.نگاههای معصومانه وزیبای کودک وخواب فرشته وارش وتمام دلبریهایش خستگی را از تن بدر میکند. به همین خاطر بود که من چند روزی در خدمت دوستان نبودم.از امروز باز هم هستم ودر خدمت دوستان.

شنبه 10 تير 1391برچسب:, :: 18:24 ::  نويسنده : محمد

وقتی سارا دخترک هشت ساله‌ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می‌تواند پسرمان را نجات دهد
سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را در آورد. قلک را شکست، سکه‌ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار! بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودکه متوجه بچه‌ای هشت ساله شود
دخترک پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.....داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می‌خواهی؟
دخترک جواب داد:‌ برادرم خیلی مریض است، میخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می‌گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من میخواهم معجزه بخرم، قیمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می‌توانم معجزه بخرم؟
مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید چقدر پول داری؟
دخترک پولها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب، فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت:‌ من میخواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش من باشد.آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.  فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت .پس از جراحی، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. می‌خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟ دکتر لبخندی زد و گفت:‌ فقط پنج دلار

پنج شنبه 8 تير 1391برچسب:, :: 12:28 ::  نويسنده : محمد

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود. ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد: مواظب باش، مواظب باش، یه کم بیشتر کره توش بریز.. وای خدای من، خیلی درست کردی.. حالا برش گردون.. زود باش. باید بیشتر کره بریزی.. وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم؟؟ دارن می‌سوزن. مواظب باش. گفتم مواظب باش! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی‌کنی.. هیچ وقت!! برشون گردون! زود باش! دیوونه شدی؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی. نمک بزن... نمک......
زن به او زل زده و ناگهان گفت: خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده؟! فکر می‌کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت: فقط می‌خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می‌کنم، چه احساسی دارم.

 

چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:, :: 13:10 ::  نويسنده : محمد

در یك پارك زنی با یك مرد روی نیمكت نشسته بودند و به كودكانی كه در حال بازی بودند نگاه میكردند.زن رو به مرد كرد و گفت پسری كه لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می­رود پسر من است .مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری كه تاب بازی می­كرد اشاره كرد .مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است .سامی كه دلش نمی­آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقیقه . باشه ؟مرد سرش را تكان داد و قبول كرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر میشود برویم . ولی سامی باز خواهش كرد 5 دقیقه این دفعه قول میدهم .مرد لبخند زد و باز قبول كرد . زن رو به مرد كرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فكر نمی­كنید پسرتان با این كارها لوس بشود ؟مرد جواب داد دو سال پیش یك راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواری زیر گرفت و كشت .من هیچ­گاه برای تام وقت كافی نگذاشته بودم . و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم . ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تكرار نكنم . سامی فكر می­كند كه 5 دقیقه بیش­تر برای بازی كردن وقت دارد ولی حقیقت آن است كه من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی كردن و شادی او را ببینم  .5دقیقه­ای كه دیگر هرگز نمی­توانم بودن در كنار تام ِ از دست رفته­ام را تجربه كنم. بعضی وقتها آدم قدر داشته­ها رو خیلی دیر متوجه می­شه . 5 دقیقه ، 10 دقیقه ، و حتی یك روز در كنار عزیزان و خانواده ، می­تونه به خاطره­ای فراموش نشدنی تبدیل بشه . ما گاهی آنقدر خودمون رو درگیر مسا ئل روزمره می­كنیم كه واقعا ً وقت ، انرژی ، فكر و حتی حوصله برای خانواده و عزیزانمون نداریم .روزها و لحظاتی رو كه ممكنه دیگه امكان بازگردوندنش رو نداریم .هیچ وقت به گمان اینکه وقت دارید ننشینید.

سه شنبه 6 تير 1391برچسب:, :: 11:31 ::  نويسنده : محمد

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار استمشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را داردمشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را داردو سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.»  مشتری: «این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟»صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند

دو شنبه 5 تير 1391برچسب:, :: 7:53 ::  نويسنده : محمد

کارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: « معنی این چیست؟ شما ۲۰۰  دلار کمتر از چیزی که توافق کرده بودیم به من پرداخت کردیدرئیس پاسخ می دهد: «خودم می دانم. اما ماه گذشته که ۲۰۰ دلار بیشتر به تو پرداخت کردم هیچ شکایتی نکردی. »کارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: « درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش کنم

یک شنبه 4 تير 1391برچسب:, :: 9:21 ::  نويسنده : محمد

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید

 صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره  داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می ‌زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق

مرد تازه وارد با  لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف  میزنی ، بیچاره

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت

شنبه 3 تير 1391برچسب:, :: 8:10 ::  نويسنده : محمد

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 92
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 97
بازدید ماه : 175
بازدید کل : 61000
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1