شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
چهار شنبه 26 تير 1392برچسب:, :: 12:2 ::  نويسنده : محمد

سلام.به همه دوستان. من از روزی که در لوکس بلاگ وبلاگم رو راه اندازی کردم .سعی کردم مطالب خوب وبدرد بخور بزرام.اما متاسفانه نحوه ورود وخروج ومطلب گذاری در لوکس بلاگ هر روز سخت تر میشه وبا توجه به سرعت اینترنت خسته کننده است بنابراین از این به بعد مطالبم تنها در وبلاگ دیگرم که به آدرس www.hamze90.blogfa.com هست.خواهد بود.از شما دعوت میکنم به این وبلاگ سر بزنید.منتظر دیدار شما دوستان خوبم در این ویبلاگم هستم.با مطالب جالب و خوب و روازنه.

بسیار سپاسگذارم از اینکه به من سر میزدید.

شنبه 15 تير 1392برچسب:, :: 14:20 ::  نويسنده : محمد

درباره کیفیت محصولات و استانداردهای کیفیت در ژاپن بسیار شنیده اید. این داستان هم که در مورد شرکت آی بی ام اتفاق افتاده در نوع خود شنیدنی است. چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد. در مشخصات تولید محصول نوشته بود: سه قطعه معیوب در هر 10000 قطعه ای که تولید می شود قابل قبول است. هنگامیکه قطعات تولید شدند و....برای آی بی ام فرستاده شدند، نامه ای همراه آنها بود با این مضمون «مفتخریم که سفارش شما را سر وقت آماده کرده و تحویل می دهیم. برای آن سه قطعه معیوبی هم که خواسته بودید خط تولید جداگانه ای درست کردیم و آنها را هم ساختیم. امیدواریم این کار رضایت شما را فراهم سازد 

پنج شنبه 13 تير 1392برچسب:, :: 13:16 ::  نويسنده : محمد

شایعه کردند بهشتی سنی است و در اذان واقامه اشهد ان علیا ولی الله را نمی گوید، به فردی که این شایعه را باور کرده بود، گفتند در نماز جماعت شرکت کن تا خودت بشنوی که اشهد ان علیا ولی الله می گوید، به شهید بهشتی هم گفتند امشب اشهد ان علیا ولی الله را بلندتر بگو تا این فرد بشنود، اما آن شب که آن فرد در نماز جماعت حضور داشت، شهید بهشتی اشهد ان علیا ولی الله را که مستحب بود، نگفت.
بعد از نماز از او پرسیدند چرا؟ گفت: من تمام وجودم به ولایت علی شهادت می دهد، اما دیدم اگر امشب بگویم،بخاطر علی نیست.بلکه بخاطر این است که یک مخالف خودم را راضی کنم پس نگفتم .

چهار شنبه 12 تير 1392برچسب:, :: 14:10 ::  نويسنده : محمد

یه زوج ۶۰ ساله به مناسبت سی و پنجمین سالگرد ازدواجشون رفته بودند بیرون که یه جشن کوچیک دو نفره بگیرن. وقتی توی پارک زیر یه درخت نشسته بودند یهو یه فرشتهء کوچیک خوشگل جلوشون ظاهر شد و گفت: به خاطر اینکه شما همیشه یه زوج فوق العاده بودین و تمام مدت به همدیگه وفادار بودین من برای هر کدوم از شما یه دونه آرزو برآورده میکنم.زن از خوشحالی پرید بالا و گفت: اوه! چه عالی! من میخوام همراه شوهرم به یه سفر دور دنیا بریم. فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! دو تا بلیط درجه اول برای بهترین تور مسافرتی دور دنیا توی دستهای زن ظاهر شد!
حالا نوبت شوهر بود که آرزو کنه. مرد چند لحظه فکر کرد و گفت:....خباین خیلی رمانتیکه. ولی چنین بخت و شانسی فقط یه بار توی زندگی آدم پیش میاد. بنابراین خیلی متاسفم عزیزم… آرزوی من اینه که یه همسری داشته باشم که ۳۰ سال از من کوچیکتر باشه!
زن و فرشته جا خوردند و خیلی دلخور شدند. ولی آرزو آرزوئه. و باید برآورده بشه.فرشته چوب جادوییش رو تکون داد و پوف! مرد ۹۰ سالش شد!
نتیجهء اخلاقی: مردها ممکنه زرنگ و  بدجنس باشند ، ولی فرشته ها زن هستند.

دو شنبه 10 تير 1392برچسب:, :: 14:29 ::  نويسنده : محمد

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت :...باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. دل دکتر به رحم آمد و تصمیم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمایی کرد، جایی که مادر بیمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاینه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پایین بیاورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالین زن ماند، تا صبح که علایم بهبودی در او دیده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : باید از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً میمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنیا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از دیدن عکس روی دیوار سست شد. این همان دختر بود! یک فرشته کوچک و زیبا...

یک شنبه 9 تير 1392برچسب:, :: 9:15 ::  نويسنده : محمد

در کتاب معانی‌الاخبار جریان گفت‌وگوی حضرت عیسی(ع) با یکی از مردگان درباره عاقبت کسانی که محبت بیش از اندازه به دنیا داشتند و طاغوت را می‌پرستیدند آمده است.

عیسی‌ بن مریم(ع) با جمعی از یاران خود از قریه‌ای گذر می‌کردند که در آنجا عده‌ای دسته‌ جمعی در راه‌ها و خانه‌های خود مرده بودند.

حضرت به یاران خود فرمود: این‌ها با عذاب الهی اینگونه مرده‌اند وگرنه باید دفن می‌شدند.

یکی از اصحاب عرض کرد: دوست داریم ماجرای آنها را بدانیم.

مسیح(ع) خطاب به مردگان فرمود: ای اهل قریه!

یکی از آنان جواب داد: لیبک یا روح الله

فرمود: قصه‌ شما چه بوده است که اینگونه مرده‌اید؟

جواب داد: ما صبح در سلامت بودیم و شب خود را در هاویه دیدیم.

حضرت سوال کرد: هاویه چیست؟

عرض کرد: دریاهایی از جهنم که در آن کوه‌هایی از آتش وجود دارد.

حضرت پرسید: چه شد که اینگونه عذاب شدید؟

عرض کرد: محبت به دنیا داشتیم و طاغوت را می‌پرستیدیم.

فرمود: در چه حدی به دنیا محبت داشتید؟

عرض کرد: به همان اندازه که کودک مادرش را دوست دارد.

وقتی مادر را می‌بیند شادمان می‌شود و وقتی مادر از نزد او می‌رود اندوهگین می‌گردد.

سوال فرمود: عبادت شما برای طاغوت در چه حدی بود؟

عرض کرد:‌ هر دستوری می‌دادند اطاعت می‌کردیم.

فرمود: چرا فقط تو از بین همه آنها به من جواب دادی؟

پاسخ داد: زیر آنها به لجام‌هایی از آتش بسته شده‌اند و ملائکه غلاظ و شداد بر آنها گمارده شده‌اند. اما من در بین آنها بودم ولی همه رفتارهای آنان را انجام نمی‌دادم. زمانی که عذاب فرا رسید مرا هم در بر گرفت و در حال حاضر کنار جهنم معلق هستم و همواره می‌ترسم که در آن بیفتم.

سپس مسیح(ع) فرمود: پس خواب در جای نامناسب و خوردن نان جو که با سلامت دین همراه باشید بیشترین خوبی است1".

امیرالمومنین(ع) نیز در این باره می‌فرمایند: "از دنیا(محبت دنیا) بپرهیز که هم دشمن دوستان خدا و هم دشمن دشمنان خداست؛ زیرا دوستان خدا را غمناک می‌کند و دشمنان او را فریب می‌دهد. دنیا سرایی است بس فریبنده و مکار، هر روز همسری برمی‌گزیند و هر شبی خانواده‌ای را به قتل می‌رساند. او هر ساعت و لحظه‌ای جمعی را از هم متفرق می‌کند2".

1- معانی الاخبار، ص341 و قصه‌های معنوی، ص109

2- نهج السعاده، ج3، ص174و202، دو روایت

3- در محضر امیرمومنان(ع) ص 435، ج5

"به نقل از ایسنا"

پنج شنبه 6 تير 1392برچسب:, :: 13:2 ::  نويسنده : محمد

روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادی در آن سکونت داشتند. مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند.در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید کدامیک از اینها مار است؟
مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
شرح حکایت
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکری خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات، آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.

چهار شنبه 5 تير 1392برچسب:, :: 13:27 ::  نويسنده : محمد

 

شمعی فروخت چهره که پروانه‌ی تو بود           عقلی درید پرده که دیوانه‌ی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیاله‌هاست    
  خود جرعه نوش گردش پیمانه‌ی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می       
            تابود خود سبو کش میخانه‌ی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر                  ته سفره خوار ریزش انبانه‌ی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل              هر جا گذشت جلوه‌ی جانانه‌ی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو           مرغان باغ را به لب افسانه‌ی تو بود
هدهد گرفت رشته‌ی صحبت به دلکشی          بازش سخن ز زلف تو و شانه‌ی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک                کورا هوای دام تو و دانه‌ی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز       
             هر چند آشنا همه بیگانه‌ی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار         تا بانک صبح ناله‌ی مستانه‌ی تو بود

سه شنبه 4 تير 1392برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : محمد

آورده اند که کفن دزدی در بستر مرگ افتاده بود،پسر خویش را فراخواند، پسر به نزد پدر رفت گفت ای پدر امرت چیست ؟پدر گفت ،پسرم من تمام عمر به کفن دزدی مشغول بودم و همواره نفرین خلقی بدنبالم بود اکنون که در بستر مرگم و فرشتهءمرگ را نزدیک حس میکنم بار این نفرین بیش از پیش بردوشم سنگینی میکند.از تو میخواهم بعد از مرگم چنان کنی که خلایق مرا دعا کنند و از خدای یکتا مغفرت مرا خواهند. ..پسر گفت ای پدر چنان کنم که میخواهی و از این پس مرد و زن را به دعایت مشغول سازم.
پدر همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرد.
از فردا پسر شغل پدر پیشه کرد با این تفاوت که کفن از مردگان خلایق می دزدید و چوبی در شکم آن مردگان فرو مینمود وازآن پس خلایق میگفتند خدا کفن دزد اول را بیامرزد که فقط میدزدید وچنین بر مردگان ما روا نمیداشت.

یک شنبه 2 تير 1392برچسب:, :: 13:5 ::  نويسنده : محمد

درد دل امام زمان

کیستم من ای که در هر روز وشب میکنی از حق ظهورم را طلب

کیستم من دیدی ایا روی من یا مشامت حس نموده بوی من

کیستم من غرق احسان منی میهمان عمری سر خوان منی

کیستم من عاشق دیوانه ام کونشانی تو از میخانه ام

کیستم من لاف عشقم میزنی نام من بر لوح قلبت میکنی

کیستم من گه کنی تو یاد من گه بسوزانی دل ناشاد من

کیستم من ساعتی بامن خوشی ساعتی با نفس واهریمن خوشی

کیستم من که تویی در کوی من گاه خنجر میکشی برروی من

کیستم من گاه با ما دوستی گاه بنمائی به اعدا دوستی

کیستم من قدر من نشناختی امدی اندر حریمم تاختی

یاسمن گلشن عترت منم ساقی میخانه ی غربت منم

کیستم من ای به حقم ناسپاس با توهستم ای همیشه ناسپاس

بارها در غصه ام انداختی بار ها دیدی مرانشناختی

بارها دیدم تورا کردم سلام تو جواب من ندادی یک کلام

بارها دیدم که در هر انجمن مست اغیار منی غافل زمن

بارها دیدم گنه کاری تو گریه کردم بر تبه کاری تو

بارها شد بر توکردم التماس با عدوی من چرا داری تماس

بارها جایت خجل کردیده ام شرمسارو منفعل گردیده ام

بس کنم من دیگر این گفت وشنود عقده بود ودر گلویم مانده بود

هر چه بود ایام ان دوران گذشت هر چه کردی هر چه بودی ان گذشت

حالیا از نو اعمال اغاز کن باب عشق دیگری را باز کن

نیستی تنها تو در فکر فرج روز وشب مارا بود ذکر فرج

عشق یک سویه یقین باطل بود این دل ما هم به تو مایل بود

دوستی باشد اگر از میل ماست مهرورزی از سوی ماابتداست

ما به تو عشق ومحبت داداه ایم ما به تو شوق شهادت داده ایم

ما به تو حجران و وصل اموختیم مابقای عشق بهرت دوختیم

ما به قلبت مهر را انداختیم در دلت شورو صفا انداختیم

ماتورا اول صدایت کرده ایم ما برای خود جدایت کرده ایم

ما به نام خویش دربستت زدیم داغ عشق خویش بر دستت زدیم

ما تورا خندان وگریان میکنیم ماتورا مشمول احسان میمنیم

ماتورا اینسو وان سو میبریم ماتورا با هر بدی هم میخریم

ما به تو اخر سعادت میدهیم بر تو از جام شهادات میدهیم

ما که هر کاری برایت میکنیم در قیامت کی رهایت میکنیم


پنج شنبه 30 خرداد 1392برچسب:, :: 11:58 ::  نويسنده : محمد

پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند.  یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است اما نمی‌داند چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده استاین موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستندروز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد ...پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کردصبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است.   پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورنددرباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآوردپادشاه پرسید: «تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای راکه شاهین روی آن نشسته بود بریدم. شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد.

نتیجه: ....

شنبه 25 خرداد 1392برچسب:, :: 13:44 ::  نويسنده : محمد

.

دکمه روشن کردن کولر باید همه جای خونه باشه

دکمه خاموششم تو انباری زیر دبه سیرترشی

واسه اینکه دست بابا بهش نرسه !

.

.

.

میخواستم به دوستم اس بدم،اشتبا فرستادم

یارو بهم اس داده: بی شعور کصافت عوضی الاغ … مزامحم نشو

بعد دوباره اس داده میگه: شوخی کردم، اشتبا گرفتی!!

مردم شیرین عقل شدن به قرآن !

.

.

.

اگه شما لیسانس حالگیری داری

ما هم فوق تخصص انتقام داریم !

گفتم که در جریان باشی

.

.

.

دیدی درد نداشت؟

جمله نوستالژیک پدر و مادرها بعد آمپول زدن به بچه هاشون

در حالی که بچه داره خون گریه میکنه

یعنی اون همه اشک ماله شوق بوده !

.

.

.

نمیدونم چه حکمتی در این کار هست

که هرخانومی که میخواد وزنش را اندازه بگیره

بره روی ترازو شکمشو میده عقب !

.

.

.

یه حکایت مکزیکی هست که هیچی نمیگه !

فقط موج میزنه )

.

.

.

لذتی که در “کوفت” گفتن مامان هست در “قربونت برم” هیچکس نیست

.

سه شنبه 21 خرداد 1392برچسب:, :: 13:40 ::  نويسنده : محمد

ارتباطات توی ایران اینجوریه که به طرف ایمیل می‌زنی

بعد باید اس‌ ام‌ اس بفرستی ایمیلتو چک کن !

بعد باید زنگ بزنی بگی اس‌ ام‌ اساتو چک کن !

.

.

.

اﺯ ﻣﺰﺧﺮﻓﺘﺮﯾﻦ ﻧﺼﯿﺤﺘﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻥ :”ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻧﮑﻦ

.

.

.

ﯾﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﺩﯾﻨﯽ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.. ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮ ﮐﻼﺱ

ﮔﻔﺖ ﺧﺪﺍ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﺑﯽ ﻋﻠﺖ ﺧﻠﻖ ﻧﻤﯿﮑﻨﻪ

ﺑﻌﺪﺵ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ :l

.

.

.

یه آدمایی هم هستن اسمشون دوسته

خودشون دشمن !

.

.

.

جالبه ها

موقع درس تو مغزم یه مدیا پلیر قوی نصب میشه

که قدرت پخش آهنگای قدیمی رم باکیفیت بالا داره..لامصب

.

.

.

با توجه به این که قهوه تقریبا پانصد سال است که کشف شده

به نظر شما قبل از کشف قهوه، رنگ قهوه ای چه رنگی بوده !؟

.

.

.

تنها روزی که یه زن خوشحال از خواب پا میشه روز عروسیشه

چون تنها روزیه که از اول که بیدار میشه میدونه چی باید بپوشه )

.

.

.

دوران دبیرستان یخورده شیطون بودم.

یروز ساعت ۶:۳۰ صبح مثل دیونه ها پاشدم رفتم دم مدرسه یه

تیکه چوب کردم تو قفل مدرسه.

آخه ساعت اول امتحان ریاضی داشتیم.

جونم براتون بگه که تا ساعت ۱۰نرفتیم مدرسه.خیلی حال داد.

اینجوری نیگام نکنید معذب میشم )

.

.

.

انقدر که موبایلم ساکته

اگر یه موقع یکى زنگ بزنه گوشیم به جاى زنگ خوردن هول میشه سرفه میکنه !

.

دو شنبه 13 خرداد 1392برچسب:, :: 13:37 ::  نويسنده : محمد

شعری بسیار زیبا ودل انگیز که منو تحت تاثیر قرار داد وبا صدای زیبای احسان خواجه امیری خوانده شد:

سلام ای غروب غریبانه ی دل

سلام ای طلوع سحرگاه رفتن

سلام ای غم لحظه های جدایی

خداحافظ ای شعر شب های روشن

خداحافظ ای قصه ی عاشقانه

خداحافظ ای آبی روشن عشق

خداحافظ ای عطر شعر شبانه

خداحافظ ای همنشین همیشه

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من

تو را می سپارم به دل های خسته

تو را می سپارم به مینای مهتاب

تو را می سپارم به دامان دریا

اگر شب نشینم اگر شب شکسته

تو را می سپارم به رویای فردا

به شب می سپارم تو را تا نسوزد

به دل می سپارم تو را تا نمیرد

اگر چشمه واژه از غم نخشکد

اگر روزگار این صدا را نگیرد

خداحافظ ای برگ و بار دل من

خداحافظ ای سایه سار همیشه

اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم

خداحافظ ای نوبهار همیشه

 

یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:, :: 11:57 ::  نويسنده : محمد

دقت کردین تو فیلما آدم پولدارا یا سرطان دارن یا بدبخت بیچاره و تنهان ؟

.

.

.

 

هیچ وقت بر اساس ِ یه عکس سه‌رخ عاشق دختر نشین.

 حتما یه عکس ۳*۴ پرسنلی ببینین و بعد تصمیم بگیرین !

.

.

.

داداش کوچیک دوستمو بردیم آمپول بزنیم

پرستار گفت:

بخواب آمپولتو بزنم

بچه گفت:

خوابم نمیاد… ^_^

.

.

.

لعنت به اون کســــی که ….

وقتـــــی بهــــش محبـــت می کنــــی

خیــــال می کنــــه بهـــش احتیـــاج داری

.

.

.

شنیدم بهترین خواننده ساله ۲۰۱۲ جاستین بیبر شد

اولش تعجب کردم،ولی یادم افتاد که فدراسیون فوتباله ایرانم شد بهترین فدراسیونه آسیا….

سریعا شکم برطرف شد!!

.

.

.

من اگه مراد هم می شدم

زندگی بر وفق خرم بود ، نه خودم !

.

.

.

شما یادتون نمیاد یکی از بزرگترین دغدغه های ما

خفه کردن صدای مودم های دایل آپ بود !

.

پنج شنبه 9 خرداد 1392برچسب:, :: 13:2 ::  نويسنده : محمد

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین » را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .
 
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند .یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند .
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است !
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. ››قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 13:47 ::  نويسنده : محمد

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
 "
کدام لاستیک پنچر شده بود ؟"

دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 14:3 ::  نويسنده : محمد

.

دو تا پسربچه ۴ و ۹ ساله تو فامیلمون داشتن دعوا میکردن

یعنی داداش بزرگه داشت کوچکه رو کتک میزد ؛ من رفتم پا در میونی کردم

و کوچیکه رو نجات دادم بعدش همون کوچولوه بهم فوش میده میگه

به تو چه داداشمه ؟؟؟ صلاحمو میدونه داره تربیتم میکنه  !

.

.

ینی فقط تنها در صورتی بوی ادکلن ماندگاره که بوش بد باشه !

.

.

یادش بخیرچقد اسکل بودم!

نیم ساعت دست به سینه مینشستم تا مبصر اسمم روجزءخوبها بنویسه!

بعدم معلم میومدبدون توجه به اسم ها تخته روپاک میکرد!

وچقداسکل تر بودم که زنگ بعدی هم دست به سینه مینشستم !

.

.

وقتی با فک و فامیلا اسم فامیل بازی میکنم :

اسم : غلام

فامیل : غلامی

غذا : غلام پلو

میوه : غلام سبز

شغل : غلام فروشی

شهر : غلام رود

کشور : غلامستان

گل : غلام بو

اشیا : غلام پلاستیکی

ماشین : همونی که غلام سوار میشه ! (اسمشو نمیدونم)

.

.

امروز از سرکار برگشتم خونه میبینم همه باهام سنگینن

هیشکی تحویلم نمیگیره ، الان فهمیدم دیشب مادرم خواب دیده من بدون

اجازشون ازدواج کردم

اصن دقت که میکنم خدارو شاکرم رام داده خونه !

دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:, :: 8:38 ::  نويسنده : محمد

به سلامتی پسر کوچولویی که پول های مچاله شده اش را آروم گذاشت جلوی فروشنده و گفت برای روز پدر یک کمربند به من بده. فروشنده پرسید: «چه شکلی یا چه جنسی باشه؟ » پسرک گفت: «فرقی نمی کنه، فقط دردش کم باشه. »

پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, :: 13:1 ::  نويسنده : محمد

مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود .

مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد .بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و به او گفت : من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم . سپس یک جعبه به دست او داد .پسر ، کنجکاو ولی ناامید ، جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا ، که روی آن نام او طلاکوب شده بود ، یافت . با عصبانیت فریادی بر سر پدر کشید و گفت : با تمام مال و دارایی که داری ، یک انجیل به من می دهی ؟ کتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترک کرد .سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد . خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده .یک روز به این فکر افتاد که پدرش ، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند . از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود . اما قبل از اینکه اقدامی بکند ، تلگرامی به دستش رسید که خبر فوت پدر در آن بود و حاکی از این بود که پدر ، تمام اموال خود را به او بخشیده است . بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید . هنگامی که به خانه پدر رسید ، در قلبش احساس غم و پشیمانی کرد .اوراق و کاغذ های مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا ، همان انجیل قدیمی را باز یافت . در حالیکه اشک می ریخت انجیل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کلید یک ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد . در کنار آن ، یک برچسب با نام همان نمایشگاه که ماشین مورد نظر او را داشت ، وجود داشت .روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود : تمام مبلغ پرداخت شده است .چند بار در زندگی دعای خیر فرشتگان و جواب مناجات هایمان را از دست داده ایم فقط برای اینکه به آن صورتی که انتظار داریم رخ نداده اند ؟

خداوند همه پدران را درپناه خود سربلند ومحفوظ داردو آنانیکه که در این دنیا نیستند را بیامرزد .

پنج شنبه 2 خرداد 1392برچسب:, :: 11:59 ::  نويسنده : محمد

لبـــــــــــریز غزلهای عجیب است نگاهت
تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت



امشب عرق شرم به آیینه نشسته ست

ازبس که نجیب است و نجیب است نگاهت



دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران

 ماوای غزالان غــــــــــــــریب است نگاهت



گیسوی بلنــــــــــد تو شبیه شب یلداست

باجلوه ی مهتــــــــــاب رقیب است نگاهت



تو وسوسه انگــــــــــــــیزترین شعر خدایی

چون آیه ی آییــــــنه و سیب است نگاهت

 

هرچنــــــــــد یقین داشتم از لحظه ی آغاز

 هـــــــرگز نسرودم که:فریب است نگاهت...

  

شاعر : امین شیرزای

 

یک شنبه 29 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:51 ::  نويسنده : محمد

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود ، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند.در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد.... و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد. بعد از 6 ماه خبررسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.سر انجام مسابقات انجام شدو کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاه ها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری، آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشورانتخاب گردد. وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد رازپیروزی اش را پرسید. استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی، ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود، و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از "بی امکانی" به عنوان نقطه قوت است."

سه شنبه 24 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:46 ::  نويسنده : محمد

دقت کردین که کنار هر خونه اى یه سوپر مارکت بزرگ هست که معمولا اون چیز هایى رو که میخوای نداره ؟

.

.

اصلا دقت کردین که امکان نداره بخوای ظرفارو بشوری یه جایی از صورتت خارش نگیره ؟

.

.

دقت کردین که اگه بخوای خلبان بشی ، هزار جور مریضی داری ولی بخوای معافیت پزشکی بگیری ، سالمِ سالمی ؟

.

.

دقت کردین وقتی کسی تو تاکسی کنار آدم روزنامه میگیره دستش ، مطلبش هرچی که باشه خوندنش تا سر حده مرگ جالب میشه ؟

.

.

دقت کردین اون کسی که معدلش میشه ۱۲٫۰۱ از اونی که معدلش ۲۰ میشه خیلی بیشتر خوشحال میشه ؟

.

.

دقت کردین شبایی که فرداش باید زود از خواب پاشین با بدبختی خوابتون میبره ؟؟؟

.

.

دقت کردین وقتی میخواین یه چیز خراب رو به کسی نشون بدین از روز اولش هم بهتر کار میکنه ؟

.

.

دقت کردین همیشه تو فیلما هروقت کسی تنها خونه هستو داره فیلم ترسناک میبینه سریع بیرونو نشون میدن که داره بارون میاد و رعد و برق میزنه ؟

.

دقت کردی هیچکس به سکوت آدم نمیرسه همه منتظرن به فریاد آدم برسن ؟

 

یک شنبه 22 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:6 ::  نويسنده : محمد

زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد. آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.
زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».
آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود

پنج شنبه 19 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:3 ::  نويسنده : محمد

تا حالا دقت کردین همیشه بامیه زود تموم میشه و زولبیا زیاد میاد ؟

.

.

تا حالا دقت کردین جمله   :

(با تمام احترامی که واستون قائلم  )

استارتی است برای قهوه ای کردن طرف مقابل ؟

.

.

دقت کردید تو دستشویی شیر آبو نیم دور می پیچونی کل آب شهر ازش میپاشه به در و دیوار و سر و صورتت ، حالا ۱۷ دور باید بتابونی تا بسته شه ؟

.

.

دقت کردین بهترین ایده هارو برای دیگرون داریم و برای خودمون عملا هیچی؟

.

.

تا حالا دقت کردین راننده تاکسی هایی که بیشتر باهات گرم میگیرن و حرف میزنن ، کرایه بیشتری میگیرن و تو هم روت نمیشه چیزی بگی ؟

.

.

دقت کردین لذتی که در سر کشیدن پارچ هست در گرفتن حقوق ماهیانه نیست

.

.

میگم تا حالا دقت کردین تو خونه یه سری وسایل هست که همیشه همه جا میبینیشون ؟ اما خدا اون روز رو نیاره که بهشون احتیاج پیدا کنی  !!!

یعنی کلا از چرخه هستی محو میشن !!!

.

.

دقت کردین تا حالا اصلا دقت نمیکردین ؟

.

.

.

دقت کردین هر معلمی که میومد می گفت شما بدترین کلاسی بودین که تا حالا داشتم ؟

.

چهار شنبه 18 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:9 ::  نويسنده : محمد

زنی به نام «سوده همدانی» از شیعیان امام بود، در جنگ صفین برای تشجیع(ترغیب شجاعتشان) سربازان و فرزندان دلاورش، اشعار حماسی می‌خواند، که سخت بر معاویه گران آمد و نام او را ثبت کرد.
روزگار گذشت و امام علی علیه‌السلام به شهادت رسید، و فرماندار معاویه بسر بن ارطاة، بر شهر همدان مسلط گشت، و هر چه می‌خواست انجام می‌‌داد، و کسی جرئت اعتراض یا مخالفت را نداشت سرانجام سوده، سوار بر شتر به دربار معاویه در شام رفت، و از قتل و غارت و فساد فرماندار به معاویه شکایت کرد.
معاویه او را شناخت و سرزنش کرد، و گفت:
یاد داری که در جنگ صفّین چه می‌کردی؟ حال دستور می‌دهم تو را سوار بر شتری برهنه تحویل فرماندارم بدهند تا هر گونه دوست دارد، با تو رفتار کند؟...

سوده، در حالی که اشک می‌ریخت این اشعار را خواند:
صلّی الاله علی جسم تضمّنه قبر فاصبح فیه العدل مدفوناً
قد حالف الحق لا یبغی بد بدلا فصار بالحق و الایمان مقروناً
«
خدایا درود بر پیکر پاکی فرست که چون دفن شد عدالت هم دفن شد،
و خدا سوگند خورده که همتایی برای او نیاورد، و تنها او با حق و ایمان همراه بود»
معاویه با شگفتی پرسید:
چه کسی را می‌گویی؟ و این اشعار را پیرامون چه شخصی خواندی؟
سوده گفت:
حضرت علی علیه‌السلام را می‌گویم که چون رفت، عدالت هم رفت.
معاویه! فرماندار امام علی علیه‌السلام در همدان چند کیلو گندم از من اضافه گرفت، به کوفه رفتم وقتی رسیدم که امیرالمومنین علی علیه‌السلام برای نماز مغرب بپا خاسته بود تا مرا دید نشست و فرمود: حاجتی داری؟
ماجرا را شرح دادم، و گفتم
چند کیلو گندم مهم نیست، می‌ترسم فرماندار تو به سوی تجاوز و رشوه‌خواری پیش رفته و آبروی حکومت اسلامی خدشه‌دار شود.
امام علی علیه‌السلام با شنیدن سخنان من گریست و گفت:
خدایا تو گواهی که من آنها را برای ستم به مردم دعوت نکردم.
سپس قطعه پوستی گرفت و بر روی آن نوشت:
بسم‌الله الرحمن الرحیم، قد جائتکم بینةٌ مِن ربّکم فَاوفوا الکیلَ و المیزان، و لا تَبخَسوا النّاسَ اَشیائهُم، و لا تُفسدوا فی الارض بعد اصلاحها، (1) ذالکم خیرٌ لکُم مَن یَقبِضُهُ. والسّلام؛‌ دلیل روشنی از طرف پروردگارتان برای شما آمده است؛ بنابراین، حق پیمانه و وزن را ادا کنید! و از اموال مردم چیزی نکاهید! و در روی زمین، بعد از آن که (در پرتو ایمان و دعوت انبیاء) اصلاح شده است، فساد نکنید!
سپس دستور داد که:
کارهای فرمانداری خود را بررسی و جمع‌آوری کن، تو را عزل کردم و به زودی فرماندار جدید خواهد آمد، و همه چیز را از تو تحویل خواهد گرفت.
نامه را به من داد، نه آن را بست، و نه لاک و مُهر کرد، بلافاصله پس از بازگشت من به «شهر همدان» فرماندار عزل و دیگری به جای او آمد.
معاویه، آن روز شکایت من از چند کیلو گندم اضافی بود، اما امروز به تو شکایت کردم که فرماندار تو «بسر بن ازطاة» شراب می‌خورد، تجاوز می‌کند، مال مردم را به یغما می‌برد،‌ خون بی‌گناهان را می‌ریزد؛ و تو به جای اجرای عدالت و عزل فرماندار فسادگر، مرا تهدید به مرگ می‌کنی؟ و ادعا داری که خلیفه مسلمین می‌باشی؟

دو شنبه 16 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:23 ::  نويسنده : محمد

امروز شانزدهم اردیبهشت نهمین سالروز در گذشت بزرگترین غزلسرای معاصر ایران زمین است.کسی که نه خودش ونه ما قدرش را ندانستیم.وچه زود از درگذشت.شاعری با احساس فوق العاده وروحی لطیف.دو  غزل از اشعار ناب او  تقدیم به دوستداران این شاعر بزرگ:

 

ای دور مانده از من ناچار و ناسزاوار
آنسوی پنج خندق - پشت چهار دیوار
ای قصه ی تو و من - چون قصه ی شب و روز
پیوسته در پی هم ، اما بدون دیدار
سنگی شده است و با من تندیسوار مانده است
آن روز آخرین وصل ،‌و آن وصل آخرین بار
بوسیدی و دوباره... بوسیدی و دوباره
سیری نمی پذیرفت از بوسه روحت انگار
با هر گلوله یک گل در جان من نشاندی
از بوسه تا که بستی چشم مرا ، به رگبار
دانسته بودی انگار ، کان روز و هر چه با اوست
از عمر ما ندارد ،‌دیگر نصیب تکرار
آندم که بوسه دادی چشم مرا ، نگفتم
چشمم مبوس ای یار ، کاین دوری آورد بار ؟

------------

 

ای بی تو دل تنگم بازیچه توفانها

چشمان تب آلودم باریکه بارانها

 

مجنون بیابانها افسانه مهجوری است

لیلای من اینک من... مجنون خیابانها

 

آویخته دردم ، آمیخته مردم

تا گم شوم از خود گم ، در جمع پریشانها

 

آرام نمی یارد ، گویی غم من دارد

آن باد که می زارد در تنگه دالانها

 

با این تپش جاری ،تمثیل من است آری

این بارش رگباری ، برشیشه دکانها

 

با زمزمه ای غم بار ، تکرار من است انگار

تنهایی فواره ، در خالی میدانها

 

در بستر مسدودم با شعر غم آلودم

آشقته ترین رودم در جاری انسانها

 

دریاب مرا ای دوست ای دست رهاننده

تا تحته برم بیرون از ورطه توفانها

 

 

 

شنبه 14 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:54 ::  نويسنده : محمد

شرلوک هلمز، کارآگاه معروف، و معاونش واتسون رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: "نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟" واتسون گفت:"میلیون ها ستاره می بینم".هلمز گفت: "چه نتیجه ای می گیری؟"...

واتسون گفت: "از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد ".
شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: "واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند.

پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:42 ::  نويسنده : محمد

دختر کوچولوی صاحبخانه از آقای " کی " پرسید:اگر کوسه ها آدم بودند با ماهی های کوچولو مهربانتر میشدند؟
آقای کی گفت : البته ! اگر کوسه ها آدم بودند.توی دریا برای ماهیها جعبه های محکمی میساختند.همه جور خوراکی توی آن میگذاشتند مواظب بودند که همیشه پر آب باشد. هوای بهداشت ماهی های کوچولو را هم داشتند.
برای آنکه هیچوقت دل ماهی کوچولو نگیردگاهگاه مهمانی های بزرگ بر پا میکردند.چون که گوشت ماهی شاد از ماهی دلگیر لذیذتر است !برای ماهی ها مدرسه میساختند وبه آنها یاد میدادند که چه جوری به طرف دهان کوسه شنا کنند.درس اصلی ماهیها اخلاق بود.به آنها می قبولاندند که زیبا ترین و باشکوه ترین کار برای یک ماهی این است که خودش را در نهایت خوشوقتی تقدیم یک کوسه کند به ماهی کوچولو یاد میدادند که چطور به کوسه ها معتقد باشند.و چه جوری خود را برای یک آینده زیبا مهیا کنند آینده یی که فقط از راه اطاعت به دست میآیید.
اگر کوسه ها ادم بودند، در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت.از دندان کوسه تصاویر زیبا و رنگارنگی می کشیدند.
ته دریا نمایشنامه به روی صحنه میآوردند که در آن ماهی کوچولو های قهرمان شاد و شنگول به دهان کوسه ها شیرجه میرفتند
همراه نمایش آهنگهای محسور کننده یی هم مینواختند که بی اختیار ماهیهای کوچولو را به طرف دهان کوسه ها میکشاند
در آنجا بی تردید مذهبی هم وجود داشت که به ماهیها می آموخت:
"
زندگی واقعی در شکم کوسه ها آغاز میشود"

چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:58 ::  نويسنده : محمد

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباس هایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت می برد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا می کند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از و خواست تا جای زخم هایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد. سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم ها را دوست دارم، این ها خراش های عشق مادرم هستند.

 

چهار شنبه 11 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 12:26 ::  نويسنده : محمد

گویند مرا چو زاد مادر، پستان به دهن گرفتن آموخت / شبها بر گهواره من، بیدار نشست و خفتن آموخت


یک حرف و دو حرف بر زبانم، الفاظ نهاد و گفتن آموخت / لبخند نهاد بر لب من، بر غنچه گل شکفتن آموخت


دستم بگرفت و پا به پا برد، تا شیوه راه رفتن آموخت / پس هستی من ز هستی اوست، تا هستم و هست دارمش دوست

سه شنبه 10 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:50 ::  نويسنده : محمد

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید.مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم.مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند.مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود.مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.شیطان در ادامه توضیح می دهد: من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.  وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید.بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.
این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.

یک شنبه 8 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 9:25 ::  نويسنده : محمد

شنبه 7 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 13:3 ::  نويسنده : محمد

پیرمرد نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.بچه ماشین بهش زد و فرار کرد…
پرستار:این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.
پیرمرد:اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم…
پرستار:با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.
اما دکتر بدون اینکه نگاهی به کودک بیندازد گفت : این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.
اما صبح روز بعد..
دکتر بر سر مزار دختر کوچکش اشک می ریخت…

چهار شنبه 4 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:11 ::  نويسنده : محمد

آمدي وه كه چه مشتاق و پريشان بودم

تا برفتي ز برم صورت بي جان بودم

نه فراموشيم از ذكر تو خاموشي بود

كه در انديشه اوصاف تو حيران بودم

بي تو در دامن گلزار نخفتم يك شب

كه نه در باديه ی خارمغيلان بودم

زنده مي كرد مرا دم به دم اميد وصال

ورنه دور از نظرت كشته هجران بودم

به تولاي تو در آتش محنت چو خليل

گوييا در چمن لاله و ريحان بودم

تا مگر يك نفسم بوي تو آرد دم صبح

همه شب منتظر مرغ سحر خوان بودم

سعدي از جور فراقت همه روز اين مي گفت

عهد بشكستي و من بر سر پيمان بودم


 

 

سه شنبه 3 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:15 ::  نويسنده : محمد

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو
پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز، دگر نیست دگر هیچ مگو
چهره ی زرد مرا بین و مرا هیچ مگو
درد بی حد بنگر، بهر خدا هیچ مگو
دل پر خون بنگر، چشم چو جیهون بنگر
هر چه دیدی بگذر چون و چرا هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد
گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پر نقش و خیال
خیز از این خانه برون رخت ببند هیچ مگو

(غزل شماره 2219 دیوان شمس مولانا)

یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 14:2 ::  نويسنده : محمد

حاتم را پرسیدند که :« هرگز از خود کریمتر دیدی؟»
گفت : بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرودآمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت وپیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد ، بخوردم .
گفتم : « والله این بسی خوش بود
غلام بیرون رفت ویک یک گوسفند را می کشت وآن موضع را (آن قسمت ) را می پخت وپیش من می آورد. و من ازاین موضوع آگاهی نداشتم.چون بیرون آمدم که سوار شوم دیدم که بیرون خانه خون بسیار ریخته است.
پرسیدم که این چیست؟
گفتند : وی (غلام) همه گوسفندان خود را بکشت (سربرید) .
وی را ملامت کردم که : چرا چنین کردی؟
گفت : سبحان الله ترا چیزی خوش آید که من مالک آن باشم و در آن بخیلی کنم؟
پس حاتم را پرسیدندکه :« تو در مقابله آن چه دادی؟»
گفت : « سیصد شتر سرخ موی و پانصد گوسفند
گفتند : « پس تو کریمتر از او باشی! »
گفت : « هیهات ! وی هرچه داشت داده است و من آز آن چه داشتم و از بسیاری ؛ اندکی بیش ندادم

پنج شنبه 29 فروردين 1392برچسب:, :: 13:8 ::  نويسنده : محمد

سه شنبه 27 فروردين 1392برچسب:, :: 14:20 ::  نويسنده : محمد

تصویری آشنا برای همه دهه شصتی ها. واقعا یادش بخیر:

 

دو شنبه 26 فروردين 1392برچسب:, :: 14:28 ::  نويسنده : محمد

پیرمرد روی نیمکت نشسته بود و کلاهش را روی سرش کشیده بود و استراحت می کرد. سواری نزدیک شد و از او پرسید: هی پیری! مردم این شهر چه جور آدم هاییند؟
پیرمرد پرسید: مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: مزخرف ! ..

پیرمرد گفت: این جا هم همین طور!
بعد از چند ساعت سوار دیگری نزدیک شد و همین سؤال را پرسید.
پیرمرد باز هم از او پرسید :مردم شهر تو چه جوریند؟
گفت: خب! مهربونند.
پیرمرد گفت: این جا هم همین طور !!!!

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 44 صفحه بعد

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 64
بازدید هفته : 340
بازدید ماه : 330
بازدید کل : 54397
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1