شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:11 ::  نويسنده : محمد

روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بيرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

با تعجب از او پرسیدم: چرا شما اين رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد! در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برايتان توضيح ميدهم: او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال،  ناکامی،  خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان  تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.(قانون کامیون حمل زباله)

 

پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:8 ::  نويسنده : محمد

مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت
باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگوئید تا من به شما امتیاز بدهم.مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به او خیانت نکردم.
فرشته گفت: این سه امتیاز.
مرد اضافه کرد:....من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم.
فرشته گفت: این هم یک امتیاز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک کردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند.
فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد !!

چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:9 ::  نويسنده : محمد

خانم تورو خدا بیاین بیسکوییت بخرین ارزونه فقط پنجاه تومان
زن به او مینگرد و در حالی که به وی مینگرد فقط میگوید:یک دونه بده ولی فردا مییام ازت صد تا میخرم چون نذر دارم فردام اینجا هستی؟
-آره خانم من همیشه اینجام فردام می یام و واسه شما صد تا بیسکوییت نگه میدارم
سلام آقا پسر ....لطفا بیسکویت های منو بده که زود باید برم
پسرک از اینکه صد تا بیسکویت را یک جا فروخته و میتواند مادر بیمارش را به نزد پزشک ببرد خوشحال است.
-
سلام پسرم آماده شم بریم دکتر
در یک لحظه دست پسرک در جیبش گیر میکند و جز یک سوراخ بزرگ چیزی در آنجا پیدا نمیکند
در آن طرف شهر پسری در پیتزا فروشی مشغول خوردن پیتزاست

سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:33 ::  نويسنده : محمد

یک شنبه شب فتح الله زاده مدیرعامل تیم استقلال  مهمان تلفنی برنامه  نود بود.انصافا نحوه صحبت کردن ، ادبیات وفهم ودانش این شخص در حد تیم بزرگی مانند استقلال نبود.البته پیشتر هم هر وقت برنامه های تلویزیونی را که او در آنها حاضر بوده ببینید ووضعیت صحبت کردن اورا دیده باشید پی به درستی این حرفهایم  میبرید. من واقعا حیفم اومد این چند سطرو ننویسم.از دروغ بزرگی که در مورد مهاجم فرض شدن  رحمتی توسط اعضاء هیات مدیره در یک برنامه تلویزیونی گفته بود وبه شکل بدی تکذیب وآنرا شوخی دانست تا سایر مطالبی که در مورد وضعیت تیم استقلال گفت همه وهمه از سوء مدیریت فتح الله زاده است.او که اول فصل قول داده بود به اندازه سازمان ورزش پول به آبیهای پایتخت تزریق کند آیا 7میلیارد درامد برای تیمش داشته است. تیمی که بهترینهای ایران را در اختیار داشت با ضعف مربیگیری مظلومی وعدم مدیریت حاج فتل از کورس قهرمانی عقب ماندومیدان را به رقیب اصفهانی وتبریزی سپرد.با این توضیحات کوتاه به نظر میرسد تصمیم هیات مدیره استقلال مبنی بر تعویض وی کار بجا ومناسبی باشد تا شاید این تیم بیش از این بدهکار ومقروض نباشد.

سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:47 ::  نويسنده : محمد

روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش  یه درس به یاد موندنی بده
راهب از شاگردش خواست کیسه نمک رو بیاره پیشش ، بعد یه مشت از اون نمک رو داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست اون آب رو سر بکشه .
شاگرد فقط تونست یه جرعه کوچک از آب داخل لیوان رو بخوره ، اونم بزحمت .
استاد پرسید : " مزه اش چطور بود ؟ "
شاگرد پاسخ داد؟ بد جوری شور و تنده ، اصلا نمیشه خوردش "
پیر هندو از شاگردش خواست یه مشت نمک برداره و اونو همراهی کنه . رفتند تا رسیدن کنار دریاچه . استاد از او خواست تا نمکها رو داخل دریاچه بریزه ، بعد یه لیوان آب از دریاچه برداشت و داد دست شاگرد و ازش خواست اونو بنوشه . شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید .
استاد اینبارهم از او مزه آب داخل لیوان رو پرسید. شاگرد پاسخ داد : " کاملا معمولی بود . "
پیر هندو گفت :
رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو میشه همچون یه مشت نمکه و اما این روح و قدرت پذیرش انسانه که هر چه بزرگتر و وسیعتر بشه ، میتونه بار اون همه رنج و اندوه رو براحتی تحمل کنه ، بنابراین سعی کن یه دریا باشی تا یه لیوان آب.

دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:42 ::  نويسنده : محمد


ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز

اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز

شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز

سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز

ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز

پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز

ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز

اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز

اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز

قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز

دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:18 ::  نويسنده : محمد

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
«
خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که  می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی  ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن
».

 

یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:45 ::  نويسنده : محمد

- به رفیقم میگم شارژر سوزنی داری؟ میگه می خوای موبایلتو شارژ کنی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خوام دگمه لباسمو باش بدوزم!

- دستمو بلند کردم از استاد سوال کنم.
میگه شما سوال داری؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خواستم خطوط کف دستمو بهت نشون بدم فالمو بگیری ...

- با گل رفتم بیمارستان. نگهبان میگه گل برای مریضتون آوردین؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم خواستگاری تو با این سیبیلات...


- رفتم صندلی بخرم واسه کامپیوتر. یارو گفت : راحت باشه؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خار داشته باشه.


- دارم تو حیاطمون موتورمو تعمیر میکنم به مامانم میگم دستمال بیخودی داری؟
میگه میخوای موتورتو تمیز کنی؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام هل هله کنان برم تو کوچه کردی برقصم

- حواسم نبود با صورت رفتم تو در. یارو میگه ندیدیش؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ من داركوبم می خوام با منقار یه سوراخ برا خودم باز كنم برم تو

- زنگ زدم میگم مامان بیا منو گرفتن ... میگه خاک تو سرم, گشت ارشاد؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ مرکز نخبگان ایران

یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:37 ::  نويسنده : محمد

مـلامحمدتقى مجلسى از علماى بزرگ اسلام است .
وى در تربیت فرزندش اهتمام فراوان داشت و نـسـبـت به حرام و حلال , دقت فراوان نشان مى داد تا مبادا گوشت و پوست فرزندش با مال حرام رشدکند.مـحمدباقر, فرزند ملامحمدتقى , کمى بازیگوش بود.شبى پدربراى نماز و عبادت به مسجد جامع اصـفـهـان رفـت .
آن کـودک نـیـز همراه پدر بود.محمدباقر در حیاط مسجد ماند و به بازیگوشى پرداخت .وى مشک پر از آبى را که در گوشه حیاط مسجد قرار داشت با سوزن سوراخ ‌کرد و آب آن را بـه زمـین ریخت .با تمام شدن نماز, وقتى پدر از مسجدبیرون آمد, با دیدن این صحنه , ناراحت شد.دست فرزند را گرفت وبه سوى منزل رهسپار شد.رو به همسرش کرد و گفت :مى دانید که مـن در تربیت فرزندم دقت بسیار داشته ام. امروز عملى از او دیدم که مرابه فکر واداشت . با این که در مورد غذایش دقت کرده ام که از راه حلال به دست بیاید, نمى دانم به چه دلیل دست به این عمل زشت زده است . حال بگو چه کرده اى که فرزندمان چنین کارى را مرتکب شده است ؟!
زن کمى فکر کرد و عاقبت گفت : راستش هنگامى که محمدباقر رادر رحم داشتم , یک بار وقتى به خانه همسایه رفتم , درخت انارى که درخانه شان بود, توجه مرا جلب کرد. سوزنى را در یکى از انارها فروبردم و مقدارى از آب آن را چشیدم !
ملامحمدتقى مجلسى با شنیدن سخن همسرش آهى کشید و به رازمطلب پى برد!!

شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:57 ::  نويسنده : محمد

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟
پس به طبقه ی بالایی رفتند در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”
دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”
دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند
طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند
آن دو واقعا به وجد آمده بودند
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟
پس به طبقه ی پنجم رفتند
آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم
!”

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 51
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 134
بازدید کل : 60959
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1