شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : محمد
- از گناه نفرت داشته باش نه از گناهکار. "گاندی" - اگر در مورد شما بد گفتند سکوت کنید. "جبران خلیل جبران" - تعلیم به نادان همان قدر بی ثمر است که بخواهیم با صابون ذغال را سفید کنیم. "کیتز" - حقیقت را با بی طرفی مطلق و با روحی آزاد از هرگونه تعصب جستجو کنید. "دکارت" - گاهی شالوده و ریشه شکست های بزرگ ، از اشتباهات بسیار ریز و کوچک سرچشمه می گیرد. "ارد بزرگ" - همة چیزی که در این زندگی لازم دارید بی خبری و اعتماد به نفس است و موفقیت حتمی است. "مارک تواین" - حتی آنگاه که بدون امید زندگی می کنیم هم آرزوهایی داریم. "دانته" پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:57 :: نويسنده : محمد
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم. آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:51 :: نويسنده : محمد - رفتم دکتر میگم: دو روزه بدنم خیلی درد میکنه! بعد از 10 دقیقه معاینه میگه: میخوای واست دارو بنویسم؟! - حدود ۳ صبح بود رفتم سر یخچال پارچ آب رو برداشتم آب بخورم. - سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید. میگه پیاده میشی؟ - یه طوطی گرفتم. فامیلمون اومده میگه طوطیه؟ - رفتم پیژامه رو از کمد برداشتم پوشیدم. بابام میگه از تو کمد برداشتی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ گذاشته بودم تو یخچال تابستونیه پیژامه تگری بپوشم خنک شم
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : محمد
- شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
- شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئوها شو ضبط میکردن.
- شما یادتون نمیاد آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛... جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
- شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله..
- شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میزاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
- شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
- شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پونزه زار. کاغذ زیرش رو هم می جویدم!
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. شنبه: زن:ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم "فال قهوه روسی یخ زده" بگیریم. میگن خیلی جالبه, همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته "شوهرت واست یه انگشتر میخره" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار! یکشنبه: سر راه یه چیزی بگیر بیار! دوشنبه: بکشه.سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار! سه شنبه: بدوزه دگمه بخریم.تو که میدونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه.سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار! چهارشنبه: ثبت نام کنیم.همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه.ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله.سر راه یه چیزی بگیر بیار! پنج شنبه: مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟ جمعه: زن:ببینم تو واقعاً "خجالت" نمیکشی؟یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمیدونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!؟!؟!
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : محمد سلام به همه، این داستان قشنگ وطنز رو یه بار در اسفند ماه رو وبم گذاشته بودم اما این قدر قشنگه که خواستم یه بار دیگه بزارم: اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : محمد
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است. روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد.مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردندولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت. همه تعجب کردند. پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|