شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 8:7 ::  نويسنده : محمد

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتندفلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : محمد

- دوست واقعی كسی است كه دست های تو را بگیرد ، ولی قلب تو را لمس كند .

- کسی که برای محبت حدود قائل می شود ، معنی محبت را نفهمیده است .

 -  تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکم تر می شود ، دل است .

-  پیری مانع از عشق نیست . اما عشق تا حدی مانع از پیری است .

-  از این كه زندگی شما تمام شود، نترسید، از آن بترسید كه هرگز آغاز نشود .

-  انسان، عاشق زیبایی نمی شود. بلكه آنچه عاشقش می شود، در نظرش زیباست.

-  یك همسر فقط همراه آدم نیست، او كل تقدیر ماست .

پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 9:41 ::  نويسنده : محمد

پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی 
بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
" او زیر واگن است."

 

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:15 ::  نويسنده : محمد

گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟جواب داد:نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»

سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : محمد

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.
اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.

پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : محمد

- به رفیقم میگم چه خوب می‌شه اگه جور شه واسه جامِ جهانی‌ بتونیم بریم برزیل، میگه بریم بازیها رو ببینیم؟!
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ دیوید ویا داره خداحافظی می‌کنه، اسپانیا مهاجمِ خوب می‌خواد...!!!


- به استاد میگم لطفا كمكم كنید دارم مشروط میشم. میگه نمره میخوای؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ نظر شما رو در مورد مقدار و جنس خاكی كه باید بریزم تو سرم میخوام!


- سوار تاکسی شدم رسیدیم سر خیابون. گفتم مرسی. آقا می گه پیاده می شین؟
می گم پـَـَـ نــه پـَـَــــ خواستم بین مسیر یه تشکر ناغافلی کرده باشم جو از سنگینی درآد


- مراقب جلسه کارت دانشجوییمو گرفته عکسمو دیده می گه خودتی؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ عکس رضاخان رو گذاشتم جولو چشمام باشه


- دوستم پاش تو گچه، یارو میگه شکسته؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ پاشو گچ کرده که از شهرداری عوارض نوسازی بگیره


- به استاد میگم امتحان میان ترم رو بندازید عقب، میگه یعنی یه روز دیگه؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ ساعت 23:59:59 ثانیه امشب!!!


- میگه دگرگونی یعنی همون تغییرکردن و متغیر شدن؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ یعنی این گونی نه، یک گونی دیگه!

پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:35 ::  نويسنده : محمد

می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت:نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت:آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟ 

چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 ::  نويسنده : محمد

کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :.چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد .
لحظاتی بعد ، عقل گریبانش را گرفته بود و بر او نهیب می زد که : غصه می خوردی که کفش نداری و از زندگی دلگیر بودی ؛ دیدی آن جوانمرد را که پا نداشت ؛ اما خوشخال بود از زندگی خوشنودبه خانه که رسید از رضایت لبریز بود...

سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:14 ::  نويسنده : محمد

درویشی نزد پادشاهی رفت.پادشاه گفت :«ای زاهددرویش گفت :«زاهد تویی!» پادشاه پرسید :«من چگونه زاهد باشم هنگامی که همه  دنیا از آن من است؟» درویش گفت :«نه،وارونه می بینی.این دنیا و آن دنیا برای من است.زمین در مشت من جای دارد.این تو هستی که از این همه چیز،به لقمه ای و جامه ای خرسند شده ای!»....

زاهد آن کسی است که آخر ببیند،دوستاران دنیا آخور می بینند.در هر راهی،این درد است که آدم را با خود می برد.در همه کارها تا درد  هوس و عشق در درون کسی بر نخیزد،او در آن کار به جایی نمی رسد.از کار دنیا گرفته تا کار آخرت؛خواه بازرگانی،خواه پادشاهی،خواه دانش،خواه هنر. تا درد زایمان به درون مریم چنگ نینداخت،به سراغ آن درخت نرفت.آن درد،در جان آن درخت نیز پیچید و آنگاه از تن خشک و سترون او،شکوفه ها جوشید و میوه ها زایید.ما نیز در اندرون خود همچون مریم،عیسایی پنهان داریم.اگر در ما،دردی پیدا شود،عیسای  ما نیز زاییده خواهد شد وگرنه؛از همان راه پنهانی باز خواهد گشت.

دو شنبه 25 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:40 ::  نويسنده : محمد

پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
پسر گفت:" هرجا می روم به یاد او هستم. وقتی می بینمش نفسم می گیرد و ضربان قلبم تند می شود. در مجموع احساس خوبی نسبت به او دارم و بر این باورم که می توانم بقیه عمرم را در کنار او زندگی کنم!"
شیوانا گفت :اما پدر او آشپز مدرسه است و دخترک نیز مجبور است به پدرش در کار آشپزی کمک کند. آیا تصور می کنی می توانی با کسی ازدواج کنی که برای بقیـه همکلاسی هایت غذا می پزد و ظرف های غذای آنها را تمیز می کند."
"
ابرنیمه تمام" کمی در خود فرو رفت و بعد گفت:" به این موضوع فکر نکرده بودم. خوب این نقطه ضعف مهمی است که باید در نظر می گرفتم."
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر و التهابی گذرا بیش نیست و بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
دو هفته بعد "ابر نیمه تمام" نزد شیوانا آمد و گفت که نمی تواند فکر دختر آشپز را از سر بیرون کند. هر جا می رود او را می بیند و به هر چه فکر می کند اول و آخر فکرش به او ختم می شود." شیوانا تبسمی کرد و گفت:" اما دخترک نصف صورتش زخم دارد و دستانش به خاطر کار، ضخیم و کلفت شده است. به راستی بد نیست که همسر تو فردی چنین زشت و خشن باشد. آیا به زیبایی نه چندان زیاد او فکر کرده ای! شاید علت این که تا الان تردید کرده ای و قدم پیش نگذاشته ای همین کم بودن زیبایی او باشد؟!" پسر کمی در خود فرو رفت و گفت:" حق با شماست استاد! این دخترک کمی هم پیر است و چند سال دیگر  شکسته می شود. آن وقت من باید با یک مادربزرگ تا آخر عمر سر کنم!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:" پس بدان که عشق و احساس تو به این دختر هوسی زودگذر است و التهابی گذرا بیش نیست پس بی جهت خودت و او را بی حیثیت مکن!"
پسرک راهش را کشید و رفت. یکی از شاگردان خطاب به شیوانا گفت که چرا بین عشق دو جوان شک و تردید می اندازید و مانع از جفت شدن آنها می شوید. شیوانا تبسمی کرد و پاسخ داد:" هوس لازمه جفت شدن دو نفر نیست. عشق لازم است و "ابر نیمه تمام" هنوز چیزهای دیگر را بیشتر از دختر آشپز دوست دارد."
یک ماه بعد خبر رسید که "ابر نیمه تمام" بی اعتنا به شیوانا و اندرزهای او درس و مشق را رها کرده است و نزد دختر آشپز رفته و او را به همسری خود انتخاب کرده است و چون شغلی نداشته است در کنار پدر همسر خود به عنوان کمک آشپز استخدام شده است.
یکی از شاگردان نزد شیوانا آمد و در مقابل جمع به بدگویی "ابر نیمه تمام" پرداخت و گفت: " این پسر حرمت استاد و مدرسه را زیر پا گذاشته است و به جای آموختن عشق و معرفت در حضور شما به سراغ آشپزی رفته است. جا دارد او را به خاطر این بی حرمتی به مرام عشق و معرفت از مدرسه بیرون کنید؟!"
شیوانا تبسمی کرد و گفت:"دیگر کسی حق ندارد به کمک آشپز جدید مدرسه "ابر نیمه تمام" بگوید. از این پس نام او "تمام آسمان" است. اگر من از این به بعد در مدرسه نبودم سوالات خود در مورد عشق و معرفت را از "تمام آسمان" بپرسید. همه این درس و معرفت برای این است که به مرحله و درک "تمام آسمان " برسید. او اکنون معنای عملی و واقعی عشق را در رفتار و کردار خود نشان داده است."

 

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 10
بازدید ماه : 151
بازدید کل : 62316
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1