شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:26 ::  نويسنده : محمد

کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزء و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید.
گفت:آری جزء نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.

شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:53 ::  نويسنده : محمد

امروز روز تولد دخت گرامی پیامبر اسلام حضرت فاطمه زهرا(س) هست. روزی که به خاطر عظمت این بزرگوار روز زن وروز مادر نام نهاده اند.این عید خجسته رو به همه مادران وهمسران دنیا تبریک میگم.به خصوص مادر عزیز خودم که علیرغم بیماری همچنان عاشقانه به مامهر میورزد. کاش خداوند قدرتی به من دهد تا به اندازه مهربانیها وفداکاریهایش قدرش را بدانم.ونیز به همسرم که امسال به موهبت بینظیر مادری دست یافت.

در همین زمینه دو داستان به مناسبت روز مادر در ادامه درج میکنم.امیدوارم مورد پسند همه دوستان قرار گیرد:

خراشهای عشق مادر

چند سال پيش در يك روز گرم تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه زد . مادرش از پنجره نگاهش می كرد و از شادی كودكش لذت مي برد . مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوی فرزندش شنا می كند . مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی ديگر دير شده بود ... تمساح با يك چرخش پاهای كودك را گرفت تا زير آب بكشد . مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می كشيد ولی عشق مادر به كودكش آنقدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند . كشاورزی كه در حال عبور از آن حوالي بود صدای فرياد مادر را شنيد ، به طرف آنها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت . پسر را سريع به بيمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بيابد . پاهايش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازويش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود .
خبرنگاری كه با كودك مصاحبه مي كرد از او خواست تا جای زخم هايش را نشان دهد . پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتي زخم ها را نشان داد ، سپس با غرور بازوهايش را نشان داد و گفت : اين زخم ها را دوست دارم ، اين خراش هاي عشق مادرم هستند....

'مادر" نوشته می شود...
"
فرشته" خوانده می شود...!

کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد مي گويند که فردا مرا به زمين مي فرستي اما من به اين کوچکي و ناتواني چگونه مي توانم براي زندگي آنجا بروم؟
خداوند پاسخ داد: از ميان فرشتگان بيشمارم يکي را براي تو در نظر گرفته ام او در انتظار توست و حامي و مراقب تو خواهد بود
کودک همچنان مردد بود و ادامه داد : اما من اينجا در بهشت جز خنديدن و آواز و شادي کاري ندارم
خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود
کودک ادامه داد : من چطور مي توانم بفهمم که مردم چه مي گويند در حالي که زبان آنها را نمي دانم؟
خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشته تو زيباترين وشيرين ترين واژه هايي راکه ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني
کودک با ناراحتي گفت : اما اگر بخواهم با تو صحبت کنم چه کنم؟
خداوند براي اين سوال هم پاسخي داشت: فرشته ات دستهاي تو را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو مي آموزد که چگونه دعا کني
کودک سرش را برگرداند و پرسيد: شنيده ام در زمين انسانهاي بد هم زندگي مي کنند؛ چه کسي از من محافظت خواهد کرد
خدا گفت فرشته ات از تو محافظت خواهد کرد، حتي اگر به قيمت جانش هم تمام شود
کودک ادامه داد: اما من هميشه به اين دليل که نمي توانم تو را ببينم غمگين خواهم بود
خداوند لبخند زد و گفت: اگر چه من هميشه در کنار تو هستم اما فرشته ات هميشه درباره من با تو صحبت خواهد کرد
بهشت آرام بود اما صداهايي از زمين به گوش مي رسيد. کودک در آن هنگام دانست که بزودي بايد سفر خود را آغاز کند. پس سوال آخر را از خداوند پرسيد: خدايا، اگر بايد هم اکنون به دنيا بروم لااقل نام فرشته ام را به من بگو
خداوند او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمييت ندارد ولي مي تواني او را صدا کني مادر

 

 

شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:52 ::  نويسنده : محمد

روزی مردی خواب عجیبی دید.
دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.
مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.مرد پرسید:شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.
مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟
فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.
مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟
فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.

پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:36 ::  نويسنده : محمد

بوی شوم امتحان آید همی یاد صفر مهربان آید همی
ما ز تعلیم و تعلم خسته ایم دل به امید تقلب بسته ایم


ما برای کسب مدرک آمدیم کی برای درک مطلب آمدیم؟؟؟
دانشجو می میرد ……دانش نمی پذیرد

پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:46 ::  نويسنده : محمد

پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد: آآی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم خوب توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد: مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا" به تو جواب میدهد؛ اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید و
اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی، زندگی همان را به تو خواهد داد!

چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:52 ::  نويسنده : محمد

روز شنبه شانزدهم اردیبهشت ماه مصادف بود با عروج بزرگ مردشعر وادب فارسی استان حسین منزوی زنجانی بود.اگرچه با تاخیر اما یادوخاطره یکی از بزرگترین غزلسرایان شعر فارسی را گرامی میدارم. حیف که منزوی در کنار ما نیست وشهر ما خالی از شعرهای زیبایش هست.برای شادی روحش فاتحه ای بخوانیم.

 

قسم به عشق که دروازه سپیده دم است    قسم به دوست که باآفتاب ها به هم است

قسم به عشق که زیتون باغهای شمال           قسم به دوست که خرمای نخل بم است

سپس به جنون این رهایی مطلق                   که در طریقت عشاق اولین قدم است

قسم به عشق وجنون وبه دوست آری دوست   که هم رساترین وهم عزیزترین قسم است

(منزوی)

 

سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:49 ::  نويسنده : محمد

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.
زن: یواش تر برو, من می ترسم.
مرد : نه, اینجوری خیلی بهتره.
زن : خواهش میکنم, من خیلی می ترسم.
مرد : خوب, اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن : دوستت دارم, حالا میشه یواش تر برونی.
مرد : منو محکم بگیر.
زن:خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد : باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری, آخه نمیتونم راحت برونم. اذیتم میکنه.
روز بعد واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود. برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد, یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
.

دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:28 ::  نويسنده : محمد

اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد ، دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم ، و با اسب گریخت! اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد : تو ، تنها اسب را نبردی ، جوانمردی را هم بردی!
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین چه می گویم! مرد چلاق اسب را نگه داشت . مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی ؛ زیرا می ترسم که دیگر « هیچ سواری » به پیاده ای رحم نکند!

یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:38 ::  نويسنده : محمد

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و بافروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان بی غذا مانده‌اند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند .
زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : «آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم
جان گفت: نسیه نمی‌دهد .مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت: ببین این خانم چه می‌خواهد؟خرید این خانم با من
خواربار فروش گفت :لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟
زن گفت : اینجاست. جان جواب داد: لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر . !!
زن با خجالت یک لحظه مکث کرد، از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت . همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .خواربارفروش باورش نمی‌شد .مشتری از سر رضایت خندید .
مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .
در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .
کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود (ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن) . مغازه ‌دار با بهت جنسها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت. مشتری یک اسکناس باارزش به مغازه ‌دار داد و گفت: فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟

شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:54 ::  نويسنده : محمد

پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از جنگل به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در خاک می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد .اولی،تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بود. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.
پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل ، بی کار سخت یافت می شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 22
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 27
بازدید ماه : 105
بازدید کل : 60930
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1