شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 9:45 ::  نويسنده : محمد

پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بود. پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم می‌کنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی . سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد. سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند .پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟سالک گفت :نه. پیر مرد گفت :مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند؟  سالک گفت : ندانم  .پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم  .سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم .پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.
سالک گفت : برای رسیدن شتاب دارم
پیر مرد گفت : نقل است شیخی از آن رو که خلایق را زودتر به جنت رساند آنان را ترکه می زد تا هدایت شوند . ترسم که تو نیز با مردم این دیار کج کردار آن کنی که شیخ کرد.
سالک گفت : ندانم که مردم با ترکه به جنت بروند یا نه ؟
پیر مرد گفت : پس تامل کن تا تحمل نیز خود آید . خلایق با خدای خود سرانجام به راه آیندپیرمرد و سالک به باغ رسیدند . از دروازه باغ که گذر کردند.
سالک گفت : حقا که اینجا جنت زمین است . آن چشمه و آن پرندگان به غایت مسرت بخش اند .
پیر مرد گفت : بر آن تخت بنشین تا دخترم ما را میزبان باشددختر با شال و دستاری سبز آمد و تنگی شربت بیاورد و نزد میهمان بنهاد . سالک در او خیره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بیتوته کرد و سحرگاهان که به قصد گزاردن نماز برخاست.
پیر مرد گفت : با آن شتابی که برای هدایت خلق داری پندارم که امروز را رهسپاری.
سالک گفت : اگر مجالی باشد امروز را میهمان تو باشم.
پیر مرد گفت : تامل در احوال آدمیان راه نجات خلایق است . اینگونه کن. سالک در باغ قدمی بزد و کنار چشمه برفت . پرنده ها را نیک نگریست و دختر او را میزبان بود . طعامی لذیذ بدو داد و گاه با او هم کلام شد . دختر از احوال مردم و دین خدا نیک آگاه بود و سالک از او غرق در حیرت شد . روز دگر سالک نماز گزارد و در باغ قدم زد پیرمرد او را بدید و گفت : لابد به اندیشه ای که رهسپار رسالت خود بشوی سالک چندی به فکر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن می دهد اما دل اطاعت نکند.
پیر مرد گفت : به فرمان دل روزی دگر بمان تا کار عقل نیز سرانجام گیرد. سالک روزی دگر بماند.
پیر مرد گفت : لابد امروز خواهی رفت , افسوس که ما را تنها خواهی گذاشت.
سالک گفت : ندانم خواهم رفت یا نه , اما عقل به سرانجام رسیده است . ای پیرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش. پیر مرد گفت : با اینکه این هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گویم .سالک گفت : بر شنیدن بی تابم .
پیر مرد گفت : دخترم را تزویج خواهم کرد به شرطی
سالک گفت : هر چه باشد گر دن نهم.
پیر مرد گفت : به ده بروی و آن خلایق کج کردار را به راه راست گردانی تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالک گفت : این کار بسی دشوار باشد.
پیر مرد گفت : آن گاه که تو را دیدم این کار سهل می نمود.
سالک گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام می دادم اگر خلایق به راه راست می شدند , و اگر نشدند من کار خویشتن را به تمام کرده بودم.
پیر مرد گفت : پس تو را رسالتی نبود و در پی کار خود بوده ای.
سالک گفت : آری
پیر مرد گفت : اینک که با دل سخن گویی کج کرداری را هدایت کن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو.
سالک گفت : آن یک نفر را من بر گزینم یا تو ؟
پیر مرد گفت : پیر مردی است ربا خوار که در گذر دکان محقری دارد و در میان مردم کج کردار ,او شهره است.
سالک گفت : پیرمردی که عمری بدین صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پیر مرد گفت : تو برای هدایت خلقی می رفتی.
سالک گفت : آن زمان رسم عاشقی نبود.
پیر مرد گفت : نیک گفتی . اینک که شرط عاشقی است برو به آن دیار و در احوال مردم نیک نظر کن , می خواهم بدانم جه دیده و چه شنیده ای ؟
سالک گفت : همان کنم که تو گویی.
سالک رفت , به آن دیار که رسید از مردی سراغ پیر مرد را گرفت .مرد گفت : این سوال را از کسی دیگر مپرس.
سالک گفت : چرا ؟مرد گفت : دیری است که توبه کرده و از خلایق حلالیت طلبیده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغی روزگار می گذراند.
سالک گفت : شنیده ام که مردم این دیار کج کردارند.
مرد گفت : تازه به این دیار آمده ام , آنچه تو گویی ندانم . خود در احوال مردم نظاره کن سالک در احوال مردم بسیار نظاره کرد . هر آنکس که دید خوب دید و هر آنچه دید زیبا . برگشت دست پیر مرد را بوسید پیر مرد گفت : چه دیدی ؟
سالک گفت : خلایق سر به کار خود دارند و با خدای خود در عبادت.
پیر مرد گفت : وقتی با دلی پر عشق در مردم بنگری آنان را آنگونه ببینی که هستند، نه آنگونه که خود خواهی.

 

چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 7:52 ::  نويسنده : محمد

دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد.که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید  روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود  .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این  جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .استادگفتاحساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری  بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود .
پیش از انکه دزد از خانه بیرون رود استاد صدایش کرد وگفت: فراموش نکن که امشب مرا خوشحال کردی من همه عمرم را مثل یک گدا زندگی کرده ام . من چون چیزی نداشتم از لذت بخشیدن نیز محروم بوده ام اما امشب تو به من لذت بخشیدن را چشاندی  ممنونم..

سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 7:52 ::  نويسنده : محمد

شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی.
رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذرفتید پس حق اعتراض ندارید

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 12:30 ::  نويسنده : محمد

شعری بسیار ناب وسوزنده از زنده یاد حمید مصدق شاعربزرگ معاصر که انصافا جان ودل انسان را جلا می بخشد.به خواندنش می ارزد:

زیر خاکستر ذهنم باقی است

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

یادگاری است زعشقی سوزان

که بود گرم و فروزنده هنوز

*****

عشقی آن گونه که بنیان مرا

سوخت از ریشه و خاکستر کرد

غرق در حیرتم ازاین که چرا

مانده ام زنده هنوز

*****

گاه گاهی که دلم می گیرد

پیش خود می گویم

آن که جانم را سوخت

یاد می آردازاین بنده هنوز

*****

سخت جانی را بین

که نمردم از هجر

مرگ صد بار به از

بی تو بودن باشد

گفتم از عشق تو من خواهم مرد

چون نمردم هستم

پیش چشمان تو شرمنده هنوز

*****

گر چه از فرط غرور

اشکم از دیده نریخت

بعد تو لیک پس از آن همه سال

کس ندیده به لبم خنده هنوز

*****

گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت"

سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک

دلم از مهر تو آکنده هنوز

*****

دفتر عمر مرا

دست ایام ورق ها زده است

زیر بار غم عشق

قامتم خم شد و پشتم بشکست

در خیالم اما

هم چنان روز نخست

تویی آن قامت بالنده هنوز

*****

در قمار غم عشق

دل من بردی و با دست تهی

منم آن عاشق بازنده هنوز

*****

"آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش"

گر که گورم بشکافند عیان می بینند

زیر خاکستر جسمم باقی است

آتشی سرکش و سوزنده هنوز

*****

زنده یاد حمید مصدق

دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 12:6 ::  نويسنده : محمد

شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت 
خدا گفت: دیگر تمام شد.دیگرزندگی برای هر دوتان دشـوار می شود. زیرا شاعری که بـوی آسمـان را بشنود ، زمیـن برایش کوچـک اسـت و فـرشته ای کـه مـزه عـشق را  بچشد، آسمـان برایش تنـگفرشته دست شاعر را گرفـت تا راه های آسمان را نشانش بدهـد و...شاعـر بال فرشته را گرفت تـا کوچـه پس کوچـه های زمیـن را به او معرفی کند . شـب کـه هر دو به خانه برگشتند ، روی بال های فرشته قدری خاک بود و روی شانه های شاعر چند تا پر .... فرشته پیش شاعر آمد و گفت : می خواهم عاشق شومشاعر گفت : نه . تو فرشته ای و عشق کار تو نیست . فرشته اصرار کرد واصرار کرد .شاعر گفت : اما پیش از عاشقی باید عصیان کرد و اگـر چنین کنی از بهشت اخراجت می کنند . آیا آدم و سرنوشت تلخش را فراموش کرده ای ؟اما فرشته باز هم پافشاری کرد . آن قـدر که شاعر به ناچار نشانی درخـت ممنوعه را به او داد.فرشته رفت و از میوه آن درخت خورد .اما پرهایش ریخت و پشیمان شد. آ ن گاه پیش خدا رفت و گفت: خدایا مرا ببخش . من به خودم ظلم کرده ام . عصیان کردم و عاشق شدم . آ یا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی ؟ 
_
پس تو هم این قصـه را وارونه فهمیدی
 
پس تو هـم نمی دانی تنها آن که عصیـان می کند و عاشق می شود، می تواند به بهشت وارد شود ! و آ ن وقـت خدا نهمین در بهشت را باز کرد . فرشته وارد شد و شاعـر را دیـد که آنجـا نشسته است در سوگ هشت بهشت و رنج هبوط !  فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت . اما او باور نکرد. آدم ها هیچ کدام این قصه را باور نمی کنند. تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست!

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 10:28 ::  نويسنده : محمد

                   

                      سلامم به گرمای قلب تو دوست     دلم لحظه ای با دلت روبروســـت                                                 

                        بگو عاشــــقی تا ســـلامت کنم       تمام دلـــــم را بنامـــت کنم

 

 

 

یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 8:18 ::  نويسنده : محمد

داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد  از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه .  اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای  خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت .  و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره  ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید .  بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند .

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 8:12 ::  نويسنده : محمد

 - هر کار بزرگی در آغاز محال به نظر می رسد .

 - در زندگی خوشبختی به سراغ كسی نمی‌آید، انسان باید سراغ خوشبختی برود .

 - دنیا آنقدر بزرگ است که برای همه جایی برای زیستن دارد . پس سعی کنیم به جای این که جای دیگران را بگیریم و یا خود را جای دیگران جا بزنیم ،جایگاه واقعی خود را به دست بیاوریم .


 - عظمت مردمان بزرگ از طرز رفتارشان با مردمان کوچک آشکار می شود .

- جستجوی حقیقت ،شیرین تر از پیدا كردن آن است .

 - در زندگی خانوادگی،شوم ترین كلمات این دو هستند:مال من،مال تو .

شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 8:2 ::  نويسنده : محمد

روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟
استاد اندکی تامل کرد و گفت:فاصله مشکل یک فرد و راه نجات او از آن مشکل برای هر شخصی به اندازه فاصله زانوی او تا زمین است!آن دو مرد جوان گیج و آشفته از نزد او بیرون آمدند ودر بیرون مدرسه با هم به بحث و جدل پرداختند. اولی گفت:" من مطمئنم منظور استاد معرفت این بوده است که باید به جای روی زمین نشستن از جا برخاست و شخصا برای مشکل راه حلی پیدا کرد. با یک جا نشینی و زانوی غم در آغوش گرفتن هیچ مشکلی حل نمی شود. "دومی کمی فکر کرد و گفت:" اما اندرزهای پیران معرفت معمولا بارمعنایی عمیق تری دارند و به این راحتی قابل بیان نیستند. آنچه تو می گویی هزاران سال است که بر زبان همه جاری است و همه آن را می دانند. استاد منظور دیگری داشت."آندو تصمیم گرفتن نزد استاد بازگردند و از خود او معنای جمله اش را بپرسند. استاد با دیدن مجدد دو جوان لبخندی زد و گفت:وقتی یک انسان دچار مشکل می شود. باید ابتدا خود را به نقطه صفربرساند. نقطه صفر وقتی است که انسان در مقابل کائنات و خالق هستی زانو می زند و از او مدد می جوید.بعد از این نقطه صفر است که فرد می تواند برپا خیزد و با اعتماد به همراهی کائنات دست به عمل زند. بدون این اعتماد و توکل برای هیچ مشکلی راه حل پیدا نخواهد شد. باز هم می گویم...فاصله بین مشکلی که یک انسان دارد با راه چاره او ، فاصله بین زانوی او و زمینی است که برآن ایستاده است.

پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 8:25 ::  نويسنده : محمد

غزلی بسیار زیبا از حافظ که با این ایام زیبا همخوانی دارد و آمدن بهار دلنوراز،خنده سبزه زاران وعاشقی دوباره وشادی را نوید میدهد.امید که با بهار ما هم غمهای کهنه دور ریخته وبا شکفتن دوباره چشم در زیباییها بیافکنیم.وهر چه ببینیم شادی وقشنگی باشد نه غم وزشتی.دوره بهار کوتاه است باید عشق ورزید وگرنه حسرت می ماند وبس.بس عاشق باشید ،عاشق،عاشق...

 

رونق عهد شباب است دگر بستان را              مي‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي               خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را

گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش              خاکروب در ميخانه کنم مژگان را

اي که بر مه کشي از عنبر سارا چوگان           مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم اين قوم که بر دردکشان مي‌خندند           در سر کار خرابات کنند ايمان را

يار مردان خدا باش که در کشتي نوح             هست خاکي که به آبي نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب             کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتي خاک است           گو چه حاجت که به افلاک کشي ايوان را

ماه کنعاني من مسند مصر آن تو شد                 وقت آن است که بدرود کني زندان را

حافظا مي خور و رندي کن و خوش باش ولي         دام تزوير مکن چون دگران قرآن را


درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 35
بازدید ماه : 113
بازدید کل : 60938
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1