شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : محمد
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, :: 8:1 :: نويسنده : محمد روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.
سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : محمد به اپراتور اداره میگم لطفا شماره فلانی رو برام بگیر. میگه گرفتم وصل کنم؟ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, :: 8:16 :: نويسنده : محمد
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری. نکته : رقابت سکون ندارد.
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. روسها راهحل سادهتری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند! دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 7:46 :: نويسنده : محمد صبح امروز خبر باور نکردنی بردن اسکار اصغر فرهادی باجدایی نادر ازسیمین شادی وصف ناپذیری برایرانیان آورد.زیبایی یکی ازصبحهای پایانی زمستان با این خبر صدچندان شد.الان همه جا صحبت فرهادی است بااین افتخار بینظیری که برای ایرانیان آورد.بعداز جایزه های فراوانی که در فستیوالهای مهم وطرحی چون گلدن گلوب،فرانسه،انگلیس و... گرفت، خیلی ها میگفتند بالاخره این فیلم جایی متوقف شده واسکار نخواهد گرفت اما بازهم این جدایی شیرین موفق شد وتندیس خوش رنگ وزیبای اسکار را برای ایرانیان به ارمغان آورد.من به نوبه خودم به عنوان یک ایرانی این افتخار بینظیر را به همه تبریک عرض نموده وامیدوارم در زندگی همه ایرانیان روزهای شادی مثل این روز بیشتر وبیشتر باشد. خوش به حال اصغر فرهادی....
یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : محمد
- اگر شما به مشکلات پشت کنید سختی ها هیچگاه به شما پشت نخواهند نمود بهترین راه ، مبارزه پیگیر و همیشگی با سختی هاست. "اردبزرگ" - آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد ؛ خنده می زند بر همهء نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک. " نیچه" - کارهای کمتر اما مهمتر را انجام دهید تا راندمان کارتان افزایش پیدا کند. "برایان تریسی" - برای هر کس زمان معینی وجود دارد که قابل انتقال نیست. "کلود مونه" - آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند. "جبران خلیل جبران" - دوستان برای نخجیر دشمنان چون تیر و پیکان اند. "بزرگمهر" - زنها علاقۀ زیادی به ریاضیات دارند ، زیرا آنها سن خود را تقسیم بر دو و قیمت لباسهایشان را ضرب در دو و حقوق شوهرانشان را ضرب در سه می کنند و پنجاه سال هم بر سن بهترین دوستان خود می افزایند . "مارسل آشار" - نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است. "اردبزرگ" یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : محمد
عدهای از بزرگان کوفه نامه ای نوشتند به امام صادق(ع) و گفتند که مفضل با لات و لوتها و کفتربازها میچرخد. شما نامهای به مفضل بنویس تا خودش را جمع و جور کند.بالاخره برای تیپ علما و اصحاب شما این جریان خوب نیست.حضرت نامه نوشتند و سرش را هم مهر و موم کردند و گفتند این را به دست مفضل برسانید.امام نامه را به دست یک سری از بزرگان اصحاب دادند تا به مفضل برسانند.آنها میروند کوفه نامه را میدهند به مفضل.او نیز نامه امام را باز میکند و جلوی بقیه شروع میکند به خواندن.امام فرموده بودند:" بسم الله الرّحمن الرّحیم، این لیست خرید من است. بخر و بیاور." اینها تعجب میکنند که این چه نامهایست. صورت مسئله چه بود و این نامه چیست. نامه را میچرخانند. همه میبینند که لیست خرید است. امام چیزی از بحثی که مفضل با کفتربازها میچرخد نیاورده است. مفضل به اینها میگوید به هر حال امام لیست خرید داده چه کار میکنید؟(کمک می کنید تا تهیه کنیم؟) میگویند که خوب این پول زیادی میخواهد.خلاصه اینکه ما اول باید برویم یک سری کمیسیونهای اقتصادی تشکیل دهیم و مطلب را بررسی کنیم.جلساتی با هم میگذاریم و نتیجه جلسات را به تو میگوییم.بعداً بررسی میکنیم که این صورت خرید امام را چه طور بخریم.میگویند میرویم مدینه یک سری جلساتی میگذاریم و میآییم. این را میگویند و میروند.همین که میخواهند بروند مفضل میگوید : نه! ناهار را باشید و بعد بروید.بعد مفضل میرود همان قومی که به آنها سعایت شد،همان کفتربازها را میآورد،برای آنها نامه امام را میخواند و میگوید امام نامه نوشته است. این نامه امامتان است، چه کار میکنید؟میروند و هنوز غذای آن مهمانها تمام نشده برمیگردند و پولها را جلوی مفضل و اینها میریزند. شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : محمد
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد... يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد. ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود. مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم... و اينگونه شد که شاخه اي از مديريت بنام مديريت بحران شکل گرفت. شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 7:48 :: نويسنده : محمد روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|