شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
فردا روز بزرگداشت فخر شعر ایران ،شیخ اجل سعدی شیرین سخن است. تا حالا دقت کردید چه لحظات زیبا ودلنشینی است وقتی که داریم سعدی میخوانیم(گلستان، بوستان،غزلیات وقصیده ها ورباعیها)اصلا نمیدونیم وقت چه جوری میگذره. در دوران دبیرستان با دوسه نفر از دوستان شعرخوانی داشتیم وهمیشه صحبت برسر این بود که حافظ بهتره یا سعدی؟ حقیقتا من همواره ته دلم با سعدی بودو علیرغم اینکه دیوان حافظ الانم تو خونمون پیش قرآن کریم تو کتابخونه هست وشدیدا دلبسته اش هستم،اما سعدی چیز دیگریست.خود حافظ هم گفته :"استاد سخن سعدیست پیش همه کس " بهر حال فردا اول اردیبهشت زیباترین ماه سال را روز سعدی نام نهاده اند و چه زیباست که بهترین ماه سال را با عاشقترین وبزرگترین شاعر ایران زمین شروع میکنیم. کاش به بچه هایمان هم یاد دهیم وعشق سعدی وحافظ ومولانا وفردوسی کبیر وصدها فخر این مرزوبوم را به آنها بشناسانیم.نسل این دوره بیشتر به اینها نیاز دارد.چرا که دوری از فضای معنوی شعر جوانان ونوجوانان را به فضای زشتی هامی برد. درپایان این روز فرخنده را به همه ایران دوستان وفرهنگ دوستان تبریک عرض میکنم.امیدوارم این چند سطر ادای دین کوچکی باشد به بزرگ مرد شعروادب فارسی ایران زمین.
سه شنبه 29 فروردين 1391برچسب:, :: 7:40 :: نويسنده : محمد
از علامه جعفری میپرسند چی شد که به این کمالات رسیدی؟! ایشان در جواب خاطرهای از دوران طلبگی تعریف و اظهار میکنند که هرچه دارند از کراماتی است که به دنبال این امتحان الهی نصیبشان شده ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم. خیلی مقید بودیم، در جشنها و ایام سرور، مجالس جشن بگیریم و ایام سوگواری را هم، سوگواری میگرفتیم.شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا(س) اول شب نماز مغرب و عشا میخواندیم و شربتی میخوردیم. آن گاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب میدادیم.
پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت: آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشوندنت دیگر چه بود (( مولانا)) شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 7:54 :: نويسنده : محمد
استفان کاوی (از سرشناسترین چهرههای علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که میگوید:« اگر میخواهید در زندگی و روابط شخصیتان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایشها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان میخواهد قدمهای کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگیتان ایجاد کنید باید نگرشها و برداشتهایتان را عوض کنید .»او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموستر میکند: صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچههایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچههایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب میکردند. یکی از بچهها با صدای بلند گریه میکرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن میکشید و خلاصه اعصاب همهمان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچهها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمیآورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچههایتان واقعاً دارند همه را آزار میدهند. شما نمیخواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد میافتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمیگردیم که همسرم، مادر همین بچهها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمیدانم باید به این بچهها چه بگویم. نمیدانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره میپرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمیبینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه میدهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمیدانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور میتواند تا این اندازه بیملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب میخواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .» پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:, :: 8:8 :: نويسنده : محمد
دختری کنجکاو میپرسید: ایها الناس عشق یعنی چه؟ دختری گفت: اولش رویا آخرش بازی است و بازیچه. مادرش گفت: عشق یعنی رنج پینه و زخم و تاول کف دست. پدرش گفت: بچه ساکت باش، بی ادب! این به تو نیامده است. رهروی گفت: کوچه ای بن بست سالکی گفت: راه پر خم و پیچ . در کلاس سخن معلم گفت: عین و شین است و قاف، دیگر هیچ. دلبری گفت: شوخی لوسی است. تاجری گفت: عشق کیلو چند؟ شاعری گفت: یک کمی احساس مثل احساس گل به پروانه. عاشقی گفت: خانمان سوز است بار سنگین عشق بر شانه. شیخ گفتا: گناه بی بخشش. واعظی گفت: واژه ی بی معناست. زاهدی گفت: طوق شیطان است. محتسب گفت: منکر عظماست. قاضی شهر گفت: عشق را فرمود حد هشتاد تازیانه به پشت. جاهلی گفت: عشق را عشق است. پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت. رهگذر گفت: طبل تو خالی است یعنی آهنگ آن ز دور خوش است. دیگری گفت: از آن بپرهیزید یعنی از دور کن بر آتش دست. چون که بالا گرفت بحث و جدل توی آن قیل و قال من دیدم طفل معصوم با خودش می گفت: من فقط یک سوال پرسیدم! چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, :: 13:22 :: نويسنده : محمد من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را وین دلاویزی و دلبندی نباشد موی را روی اگر پنهان کند سنگین دل سیمین بدن مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را ای موافق صورت و معنی که تا چشم منست از تو زیباتر ندیدم روی و خوشتر خوی را گر به سر میگردم از بیچارگی عیبم مکن چون تو چوگان میزنی جرمی نباشد گوی را هر که را وقتی دمی بودست و دردی سوختست دوست دارد ناله مستان و هایاهوی را ما ملامت را به جان جوییم در بازار عشق کنج خلوت پارسایان سلامت جوی را بوستان را هیچ دیگر در نمیباید به حسن بلکه سروی چون تو میباید کنار جوی را ای گل خوش بوی اگر صد قرن بازآید بهار مثل من دیگر نبینی بلبل خوشگوی را سعدیا گر بوسه بر دستش نمییاری نهاد چاره آن دانم که در پایش بمالی روی را
یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت … سه شنبه 22 فروردين 1391برچسب:, :: 11:10 :: نويسنده : محمد
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد . محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." "اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"
کاربردهای مختلف ” مُردن ” در فرهنگ ما !! درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|