شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 9:33 :: نويسنده : محمد
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب خیلی پیر شد. روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزئی بالهای طلاییش برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟ همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است. سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد. زیرا فکرمی کرد یک مرغ است. چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوه ی کوچکم عروسک بخرم. همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک در بغل گرفت و به خانمی که همراهش بود گفت: "عمه جان..." اما زن با بی حوصلگی جواب داد: "جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!" زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت. به ارامی از پسرک پرسیدم: "عروسک را برای کی می خواهی بخری؟" با بغض گفت: "برای خواهرم، ولی می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد." پرسیدم: "مگر خواهرت کجاست؟" پسرک جواب داد خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا"پسر ادامه داد: "من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند. "بعد خودش را به من نشان داد و گفت: "این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد." پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد. طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم. از او پرسیدم: "می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!" او با بی میلی پولهایش را به من داد و گفت: "فکر نمی کنم چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است "من شروع به شمردن پولهایش کردم. بعد به او گفتم: "این پولها که خیلی زیاد است،حتما می توانی عروسک را بخری!" پسر با شادی گفت: "آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!" بعد رو به من کرد وگفت: "من دلم می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟"اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:" بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری." چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم. فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: "کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد" دختردر جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است." فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم. پرستار بخش خبر نا گواری به من داد: "زن جوان دیشب از دنیا رفت." اصلانمی دانستم آیا این حادثه به پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم. در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:, :: 10:22 :: نويسنده : محمد
خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد . شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 11:5 :: نويسنده : محمد
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. شنبه 5 فروردين 1391برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : محمد سلام به همه دوستان.نوروز باستانی وآغاز بهار طبیعت رو به همه عزیزان تبریک میگم.امید دارم در سال جدید با صحت وسلامتی به همه آرزوهای خود برسند. امید وارم این سال هم سال دوست های جدید ومهربان باشد.سالی باشد که مردم ایران شاد وسالم زندگی کنند.
عید آمد و مرغان رة گلزار گرفتند وز شاخة گل داد دل زار گرفتند نوروز همایون شد و روز می گلگون پیمانهکشان ساغر سرشار گرفتند
خیمة نوروز بر صحرا زدند چارطاق لعل بر خضرا زدند لاله رابنگر که گویی عرشیان کرسی ازیاقوت برمینا زدند خواجوی کرمانی
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد. یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش.همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : محمد سلام به همه دوستان. شاید باورتون نشه. اما الان چنان برفی در شهر ما میاد که در اواسط زمستان اینچنین نبود.شهر کاملا سفید پوش و مثل کریمس اروپایی ها شدباد وحشتناکی درشهر میوزد وکولاک عجیبی است که من تاکنون چنین وضعیتی را ندیده بودم.خداکنه تاعید هوا بازشه تا ماهم بتونیم یه مسافرتی بریم. منتظران بهار، بوي شكفتن رسيد مژه به گلها بريد، يار به گلشن رسيد لمعه مهر ازل، بر در و ديوار تافت جام تجلي به دست، نور ز ايمن رسيد تامه و پيغام را رسم تكلف نماند فكر عبارت كراست معني روشن رسيد زين چمنستان كنون، بستن مژگان خطاست آينه صيقل زنيد ديده به ديدن رسيد بيدل از اسرار عشق، هيچ كس آگاه نيست گاه گذشتن گذشت، وقت رسيدن رسيد
ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي
شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : محمد
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|