شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 7:42 :: نويسنده : محمد
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد .در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون. می بینید انصافا آموزنده است.اولا حرص وطمع دوما سادگی(فکر کنیم که تمام ماجرا همونیه که داریم میبینیم.) باعث موجب خسران آدما میشه.وخیلی موقع هاجبران پذیر نخواهد بود. چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 13:20 :: نويسنده : محمد
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید... زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."شوهرش به سختی گفت: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : محمد
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : محمد
سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید، میگه پیاده میشی؟ رفتم بالای برج میخواستم خودمو بندازم پایین، یارو میگه میخوای خودکشی کنی؟ رفیقم میگه اگه با گوشی برم تو اینترنت از شارژم کم میشه؟ رفتیم رستوران، میگم 2تا جوجه لطفا. میگه جوجه کباب؟ رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟ رفتم سم بخرم واسه سوسك، یارو میگه میخواین سریع بمیره؟! هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : محمد
هاردی : میخوام ازدواج کنم. لورل : با کی ؟ هاردی : معلومه دیگه احمق، با یه زن … مگه تو کسی رو هم دیدی که با یه مرد ازدواج کنه ؟ لورل : خب آره … هاردی : کی ؟ لورل : خواهرم ! یک شنبه 30 بهمن 1390برچسب:, :: 8:15 :: نويسنده : محمد
زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد . او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, :: 12:13 :: نويسنده : محمد
- هنگامی که از دیگران می خواهید کارهایی را برایتان انجام دهند ، آنها را اولویت بندی کنید. "برایان تریسی" - توانایی حل مشکلات به نحو خوب و موثر موجب صرفه جویی بسیار در وقت می شود. "برایان تریسی" - بهترین سیاست صداقت است. "سروانتس" - فکر کردن از آینده به گذشته را تمرین کنید. موقعیت خود را در پنج سال بعد در ذهن مجسم کرده و از آن دیدگاه به مسیر پشت سر خود نگاه کنید. "برایان تریسی" - هیچ چیز عوض نمی شود! شما دیدتان را عوض کنید رمز کار این است" کارلوس کاستاندا" - خدا را شکر کنید که نعمات و موهبت هایش به علت بینش محدود ما متوقف نمی شود. "کاترین پندر" شنبه 29 بهمن 1390برچسب:, :: 8:27 :: نويسنده : محمد
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 8:22 :: نويسنده : محمد گلعذاری زگلستان جهان ما رابس زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
![]() |