شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد....که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد. بزرگترین درد دنیا اینه که ببینی اونی که تا دیروز درداتو می کشیده داره درد می کشه… اون یه نفر مـــادره .. شنبه 16 دی 1391برچسب:, :: 14:19 :: نويسنده : محمد چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد.دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند.در حال مستاصل شد....از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت:ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 13:46 :: نويسنده : محمد
کاروان می آید از شهر دمشق برسرِ خاکِ شهِ سلطان عشق کاروان با خود رباب آورده است بهر اصغر شیر وآب آورده است کاروان آمد ولی اکبرنداشت ام لیلا شبه پیغمبر نداشت کاروان آمد ولی شاهی نبود بربنی هاشم دگر ماهی نبود ...
عاشورا، زمانه خون و ایثار است و اربعین، بهانه تبلیغ و پیمان. در عاشورا، حسین(ع) با تاریخْ سخن گفت و در اربعین، تاریخ پای درس حسین(ع) نشست. چهار شنبه 13 دی 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : محمد
دروغگویی می میرد و به جهان آخرت می رود.در آنجا مقابل دروازه های بهشت می ایستد سپس دیوار بزرگی می بیند که ساعت های مختلفی روی آن قرار گرفته بود.از یکی از فرشتگان می پرسد “این ساعت ها برای چه اینجا قرار گرفته اند؟” دو شنبه 11 دی 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : محمد
دریایِ شورانگیزِ چشمانت چه زیباست! آن جا که باید دل به دریا زد، همین جاست
"حسین منزوی" یک شنبه 10 دی 1391برچسب:, :: 12:46 :: نويسنده : محمد
شهسواری به دوستش گفت: بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.میخواهم ثابت کنم که اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمی کند. شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : محمد
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند ودو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام. پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 13:49 :: نويسنده : محمد
لذت های کوچک ولی به یادماندنی زندگی! - وقتی کسی رو که دوست داری تماشا میکنی و اون حواسش نیست - وقتی از ترس خواب ماندن و دیر رسیدن از خواب میپری و ناگهان به یاد میاوری امروز تعطیل است - کارش را رها میکند و با حوصله به درد دلت گوش میدهد - لذت خوردن یه فنجون چایی داغ وقتی از سرما نوک دماغت یخ زده - هدیه ای که تو برایش خریده ای پوشیده است - فوت کردن قاصدک - وقتی تو رو میرسونه و تا داخل خونه نشدی راه نمی افته - صدایش کنی و بگوید: جــــــــــــــــــــــانم - صبح زود خیابان از باران دیشب هنوز خیس است - صدای ترد برف زیر کفش هایت - ترکاندن حباب های نایلون های حباب دار - پا برهنه راه رفتن روی چمن - تماشای راه رفتن بچه ای که تازه راه افتاده پنج شنبه 7 دی 1391برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : محمد
مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازمن خواسته شده که با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به کانادا برویم" درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
![]() |