شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت : چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد‚ شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بسیار بخشنده است.و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : محمد - به رفیقم میگم چه خوب میشه اگه جور شه واسه جامِ جهانی بتونیم بریم برزیل، میگه بریم بازیها رو ببینیم؟! پنج شنبه 28 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:35 :: نويسنده : محمد
می گویند ابلیس، زمانی نزد فرعون آمد در حالیکه فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد.ابلیس به او گفت: هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟ فرعون گفت:نه. ابلیس با جادوگری و سحر، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد. فرعون تعجب کرد و گفت:آفرین بر تو که استاد و ماهری. ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند، تو با این حماقت چگونه دعوی خدایی می کنی؟ چهار شنبه 27 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:39 :: نويسنده : محمد
کفش هایش انگشت نما شده بود و جیبش خالی!یک روز دل انگیز بهاری از کنار مغازه ای می گذشت ؛ مأیوسانه به کفشها نگاه می کرد و غصه ی نداشتن بر همه ی وجودش چنگ انداخته بود .ناگاه! جوانی کنارش ایستاد ، سلام کرد و با خنده گفت :.چه روز قشنگی ! مرد به خود آمد ، نگاهی به جوان انداخت و از تعجب دهانش باز ماند! جوان خوش سیما و خنده بر لب ، پا نداشت . پاهایش از زانو قطع بود! مرد هاج و واج ، پاسخ سلامش را داد ؛ سر شرمندگی پایین آورد و عرق کرده ، دور شد . سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:14 :: نويسنده : محمد
درویشی نزد پادشاهی رفت.پادشاه گفت :«ای زاهد!» درویش گفت :«زاهد تویی!» پادشاه پرسید :«من چگونه زاهد باشم هنگامی که همه دنیا از آن من است؟» درویش گفت :«نه،وارونه می بینی.این دنیا و آن دنیا برای من است.زمین در مشت من جای دارد.این تو هستی که از این همه چیز،به لقمه ای و جامه ای خرسند شده ای!».... زاهد آن کسی است که آخر ببیند،دوستاران دنیا آخور می بینند.در هر راهی،این درد است که آدم را با خود می برد.در همه کارها تا درد هوس و عشق در درون کسی بر نخیزد،او در آن کار به جایی نمی رسد.از کار دنیا گرفته تا کار آخرت؛خواه بازرگانی،خواه پادشاهی،خواه دانش،خواه هنر. تا درد زایمان به درون مریم چنگ نینداخت،به سراغ آن درخت نرفت.آن درد،در جان آن درخت نیز پیچید و آنگاه از تن خشک و سترون او،شکوفه ها جوشید و میوه ها زایید.ما نیز در اندرون خود همچون مریم،عیسایی پنهان داریم.اگر در ما،دردی پیدا شود،عیسای ما نیز زاییده خواهد شد وگرنه؛از همان راه پنهانی باز خواهد گشت. پسری جوان که یکی از مریدان شیفته شیوانا بود، چندین سال نزد استاد درس معرفت و عشق می آموخت. شیوانا نام او را "ابر نیمه تمام" گذاشته بود و به احترام استاد بقیه شاگردان نیز او را به همین اسم صدا می زدند. روزی پسر نزد شیوانا آمد و گفت دلباخته دختر آشپز مدرسه شده است و نمی داند چگونه عشقش را ابراز کند!؟ شیوانا از "ابر نیمه تمام" پرسید:" چطور فهمیدی که عاشق شده ای؟!"
یک شنبه 24 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:26 :: نويسنده : محمد
کسری انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم! شنبه 23 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:53 :: نويسنده : محمد امروز روز تولد دخت گرامی پیامبر اسلام حضرت فاطمه زهرا(س) هست. روزی که به خاطر عظمت این بزرگوار روز زن وروز مادر نام نهاده اند.این عید خجسته رو به همه مادران وهمسران دنیا تبریک میگم.به خصوص مادر عزیز خودم که علیرغم بیماری همچنان عاشقانه به مامهر میورزد. کاش خداوند قدرتی به من دهد تا به اندازه مهربانیها وفداکاریهایش قدرش را بدانم.ونیز به همسرم که امسال به موهبت بینظیر مادری دست یافت. در همین زمینه دو داستان به مناسبت روز مادر در ادامه درج میکنم.امیدوارم مورد پسند همه دوستان قرار گیرد: خراشهای عشق مادر چند سال پيش در يك روز گرم تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهايش را در آورد و خنده كنان داخل درياچه شيرجه زد . مادرش از پنجره نگاهش می كرد و از شادی كودكش لذت مي برد . مادر ناگهان تمساحي را ديد كه به سوی فرزندش شنا می كند . مادر وحشت زده به سمت درياچه دويد و با فرياد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی ديگر دير شده بود ... تمساح با يك چرخش پاهای كودك را گرفت تا زير آب بكشد . مادر از راه رسيد و از روي اسكله بازوی پسرش را گرفت . تمساح پسر را با قدرت می كشيد ولی عشق مادر به كودكش آنقدر زياد بود كه نمي گذاشت او بچه را رها كند . كشاورزی كه در حال عبور از آن حوالي بود صدای فرياد مادر را شنيد ، به طرف آنها دويد و با چنگك محكم بر سر تمساح زد و او را كشت . پسر را سريع به بيمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بيابد . پاهايش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازويش جای زخم ناخن های مادرش مانده بود . 'مادر" نوشته می شود... کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد مي گويند که فردا مرا به زمين مي فرستي اما من به اين کوچکي و ناتواني چگونه مي توانم براي زندگي آنجا بروم؟
روزی مردی خواب عجیبی دید. پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:36 :: نويسنده : محمد
بوی شوم امتحان آید همی یاد صفر مهربان آید همی
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد. به زمین افتاد و داد کشید: آآی ی ی ی! چهار شنبه 20 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : محمد روز شنبه شانزدهم اردیبهشت ماه مصادف بود با عروج بزرگ مردشعر وادب فارسی استان حسین منزوی زنجانی بود.اگرچه با تاخیر اما یادوخاطره یکی از بزرگترین غزلسرایان شعر فارسی را گرامی میدارم. حیف که منزوی در کنار ما نیست وشهر ما خالی از شعرهای زیبایش هست.برای شادی روحش فاتحه ای بخوانیم.
قسم به عشق که دروازه سپیده دم است قسم به دوست که باآفتاب ها به هم است قسم به عشق که زیتون باغهای شمال قسم به دوست که خرمای نخل بم است سپس به جنون این رهایی مطلق که در طریقت عشاق اولین قدم است قسم به عشق وجنون وبه دوست آری دوست که هم رساترین وهم عزیزترین قسم است (منزوی)
سه شنبه 19 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:49 :: نويسنده : محمد
مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند. آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند. دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:28 :: نويسنده : محمد
اسب سواری ، مرد چلاق و افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست . مرد سوار دلش به حال او سوخت . از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند .
زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس ، و نگاهی مغموم . وارد خواربار فروشی محله شد و بافروتنی از صاحب مغازه خواست کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمیتواند کار کند و شش بچهشان بی غذا ماندهاند جان لانگ هاوس ،صاحب مغازه ، با بیاعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند . شنبه 16 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:54 :: نويسنده : محمد
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را تصویر کند. پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : محمد روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بيرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. با تعجب از او پرسیدم: چرا شما اين رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد! در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برايتان توضيح ميدهم: او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.(قانون کامیون حمل زباله)
پنج شنبه 14 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 9:8 :: نويسنده : محمد
مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت: برای ورود به بهشت چهار شنبه 13 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:9 :: نويسنده : محمد
خانم تورو خدا بیاین بیسکوییت بخرین ارزونه فقط پنجاه تومان سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : محمد
یک شنبه شب فتح الله زاده مدیرعامل تیم استقلال مهمان تلفنی برنامه نود بود.انصافا نحوه صحبت کردن ، ادبیات وفهم ودانش این شخص در حد تیم بزرگی مانند استقلال نبود.البته پیشتر هم هر وقت برنامه های تلویزیونی را که او در آنها حاضر بوده ببینید ووضعیت صحبت کردن اورا دیده باشید پی به درستی این حرفهایم میبرید. من واقعا حیفم اومد این چند سطرو ننویسم.از دروغ بزرگی که در مورد مهاجم فرض شدن رحمتی توسط اعضاء هیات مدیره در یک برنامه تلویزیونی گفته بود وبه شکل بدی تکذیب وآنرا شوخی دانست تا سایر مطالبی که در مورد وضعیت تیم استقلال گفت همه وهمه از سوء مدیریت فتح الله زاده است.او که اول فصل قول داده بود به اندازه سازمان ورزش پول به آبیهای پایتخت تزریق کند آیا 7میلیارد درامد برای تیمش داشته است. تیمی که بهترینهای ایران را در اختیار داشت با ضعف مربیگیری مظلومی وعدم مدیریت حاج فتل از کورس قهرمانی عقب ماندومیدان را به رقیب اصفهانی وتبریزی سپرد.با این توضیحات کوتاه به نظر میرسد تصمیم هیات مدیره استقلال مبنی بر تعویض وی کار بجا ومناسبی باشد تا شاید این تیم بیش از این بدهکار ومقروض نباشد.
روزی شاگرد یه راهب پیر هندو از او خواست که بهش یه درس به یاد موندنی بده دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:42 :: نويسنده : محمد
ز چشمت اگر چه دورم هنوز....پر از اوج و عشق و غرورم هنوز اگر غصه بارید از ماه و سال....به یاد گذشته صبورم هنوز شکستند اگر قاب یاد مرا.....دل شیشه دارم بلورم هنوز سفر چاره دردهایم نشد..... پر از فکر راه عبورم هنوز ستاره شدن کار سختی نیست.... گرشتم ولی غرق نورم هنوز پر از خاطرات قشنگ توام.....پر از یاد و شوق و مرورم هنوز ترا گم نکردم خودت گم شدی......من شیفته با تو جورم هنوز اگر جنگ با زندگی ساده نیست.....در این عرصه مردی جسورم هنوز اگر کوک ماهور با ما نساخت.....پر از نغمه پک و شورم هنوز قبول است عمر خوشی ها کم است.....ولی با توام پس صبورم هنوز دو شنبه 11 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : محمد آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگیاش اوضاع درست به نظر نمیآمد. حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:45 :: نويسنده : محمد
- به رفیقم میگم شارژر سوزنی داری؟ میگه می خوای موبایلتو شارژ کنی؟ - دستمو بلند کردم از استاد سوال کنم. - با گل رفتم بیمارستان. نگهبان میگه گل برای مریضتون آوردین؟ - حواسم نبود با صورت رفتم تو در. یارو میگه ندیدیش؟ - زنگ زدم میگم مامان بیا منو گرفتن ... میگه خاک تو سرم, گشت ارشاد؟ یک شنبه 10 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 8:37 :: نويسنده : محمد
مـلامحمدتقى مجلسى از علماى بزرگ اسلام است .
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند. روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند. پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:20 :: نويسنده : محمد
- از گناه نفرت داشته باش نه از گناهکار. "گاندی" - اگر در مورد شما بد گفتند سکوت کنید. "جبران خلیل جبران" - تعلیم به نادان همان قدر بی ثمر است که بخواهیم با صابون ذغال را سفید کنیم. "کیتز" - حقیقت را با بی طرفی مطلق و با روحی آزاد از هرگونه تعصب جستجو کنید. "دکارت" - گاهی شالوده و ریشه شکست های بزرگ ، از اشتباهات بسیار ریز و کوچک سرچشمه می گیرد. "ارد بزرگ" - همة چیزی که در این زندگی لازم دارید بی خبری و اعتماد به نفس است و موفقیت حتمی است. "مارک تواین" - حتی آنگاه که بدون امید زندگی می کنیم هم آرزوهایی داریم. "دانته" پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:57 :: نويسنده : محمد
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم. آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت و از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد.سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت. مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت : ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟ سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 7:51 :: نويسنده : محمد - رفتم دکتر میگم: دو روزه بدنم خیلی درد میکنه! بعد از 10 دقیقه معاینه میگه: میخوای واست دارو بنویسم؟! - حدود ۳ صبح بود رفتم سر یخچال پارچ آب رو برداشتم آب بخورم. - سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید. میگه پیاده میشی؟ - یه طوطی گرفتم. فامیلمون اومده میگه طوطیه؟ - رفتم پیژامه رو از کمد برداشتم پوشیدم. بابام میگه از تو کمد برداشتی؟ گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ گذاشته بودم تو یخچال تابستونیه پیژامه تگری بپوشم خنک شم
دو شنبه 4 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 12:51 :: نويسنده : محمد
- شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد.
- شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئوها شو ضبط میکردن.
- شما یادتون نمیاد آسیاب بشین میشینم، آسیاب پاشو پامیشم، آسیاب بچرخ میچرخم، آسیاب پاشو،پا نمیشم؛ جوون ننه جون، پا نمیشم؛... جوونه قفل چمدون،پامیشم..آسیاب تند ترش کن، تندتر تندترش کن!
- شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله..
- شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میزاشتیم رو میز که تقلب نکنیم.
- شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم.
- شما یادتون نمیاد، کیک می خریدیم پونزه زار. کاغذ زیرش رو هم می جویدم!
شیوانا جعبهاى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. شنبه: زن:ببین امروز قراره من و نازی با هم بریم "فال قهوه روسی یخ زده" بگیریم. میگن خیلی جالبه, همه چی رو درست میگه به خواهر شوهر نازی گفته "شوهرت واست یه انگشتر میخره" خیلی جالبه نه؟ سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار! یکشنبه: سر راه یه چیزی بگیر بیار! دوشنبه: بکشه.سر راه از بیرون یه چیزی بگیر و بیار! سه شنبه: بدوزه دگمه بخریم.تو که میدونی فامیل مامانم اینا چقدر روی دگمه حساسند! ممکنه طول بکشه.سر راه یه چیزی از بیرون بگیر بیار! چهارشنبه: ثبت نام کنیم.همسایه نازی رفته میگه خیلی جالبه.ترومپت هم که میگن خیلی کلاس داره مگه نه؟ ممکنه طول بکشه چون جلسه اوله.سر راه یه چیزی بگیر بیار! پنج شنبه: مرد:عزیزم امروز ناهار چی داریم؟ جمعه: زن:ببینم تو واقعاً "خجالت" نمیکشی؟یعنی من یه روز تعطیل هم حق استراحت ندارم؟ واقعاً نمیدونم به شما مردای ایرونی چی باید گفت! نه واقعاً این خیلی توقع بزرگیه که انتظار داشته باشم فقط هفته ای یه بارشوهرم من رو برای ناهار بیرون ببره؟!؟!؟!
یک شنبه 3 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:0 :: نويسنده : محمد سلام به همه، این داستان قشنگ وطنز رو یه بار در اسفند ماه رو وبم گذاشته بودم اما این قدر قشنگه که خواستم یه بار دیگه بزارم: اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» بیشتر هیزم جمع کنند و برای اینکه مطمئن بشه یه بار دیگه به سازمان هواشناسی زنگ میزنه: «شما نظر قبلی تون رو تایید می کنید؟»
شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : محمد
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
![]() |