شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
درخت غچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط ز بس كه عامي و عارف به رقص برجستند يكي درخت گل اندر سراي خانه ماست كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند به سرو گفت كسي، ميوه اي نمي آري جواب داد كه آزادگان، تهي دستند "سعدي"
بازم بهاری دیگر از راه میرسد.انگار همین دیروز بود.یعنی به معنای واقعی کلمه همین دیروز بود که دو روز مانده به عید ومن بسیاری از کارام مونده بود.والانم بازم دو روز مونده به عید ونوروزی دیگر وپیر تر شدن ما. چون بهاران فصل شادی وشعر وطرب هست.از امروز چندتا شعر زیبای بهاری تقدیم دوستان گلم میکنم.باشد که همواره بهاری وشاد وغصه ها بدور از عزیزان باشد.فقط قدر هم رو بدونید که ایام بسیار زودتر از اونچه که فکرشو بدونیم میگذردوایم وصل کوتاه وایام هجر بسی دراز....
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک نرم نرمک میرسد اینک بهار خوش به حال چشمه ها و دشتها پنج شنبه 24 اسفند 1391برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : محمد
نقل است که در روزگاری نه چندان دور کاروانی از تجار بهمراه مال التجاره فراوان به قصد تجارت راهی دیاری دوردست شد. در میانه راه حرامیان کمین کرده به قصد غارت اموال به کاروان یورش بردند. طولی نکشید که محافظان کاروان از پای درآمده یا تسلیم گشته و دزدان به جمع آوری اموال و اثاث از روی شتران مشغول شدند. حرامیان هرچه بود گرد آوردند از مسکوکات و جواهرات و امتعه و هر چه ارزشمند بود به زور ستاندند. در بین اموال مسروقه یکی ازحرامیان کیسه ای پر از سکه های زر یافت که بسیار مایه تعجب بود چه آنکه در داخل همان کیسه به همراه سکه های زر تکه کاغذی یافت که روی آن آیه ای از قرآن در مضمون دفع بلا نوشته شده بود. حرامی شادی کنان کیسه را به نزد سر دسته دزدان برد و تمسخر کنان اشارتی نیز به دعای دفع بلا نمود. رئیس دزدان چون واقعه بدید دستور داد صاحب کیسه را احضار کنند. طولی نکشید که تاجری فلک زده مویه کنان به پای سردسته حرامیان افتاد که آن کیسه از آن من بود و لعن و نفرین بسیار نثار عالم دینی نمود و همی گفت که من گول آن عالم را خوردم و تا آن لحظه معتقد بودم که دعای دفع بلا واقعا کارگر خواهد بود. رئیس حرامیان اندکی به فکر فرو رفت سپس دستور داد کیسه زر را به صاحبش بر گردانند. یکی از حرامیان برآشفت که این چه تدبیری است و مگر ما قطاع الطریق نیستیم و چه رئیس دزدان پاسخ چنین داد: ای ابله، درست است که ما دزد مال مردم ایم اما هرگز قرار نبود که دزد ایمان مردم باشیم. چهار شنبه 23 اسفند 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : محمد
روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت. در زندگی بود که اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس میکرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت. سه شنبه 22 اسفند 1391برچسب:, :: 13:38 :: نويسنده : محمد
مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، برو آن را بردار، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست! یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, :: 12:57 :: نويسنده : محمد
- خدایا! من دعا میکنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره،پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی/ 11ساله( پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : محمد
-شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش. -شما یادتون نمیاد، همیشه کفش پاشنه بلندای مامانمونو می پوشیدیم و احساس بزرگی بهمون دست میداد. -شما یادتون نمیاد… فیلم ویدئو که یواشکی زیرپیرهنمون قایم می کردیم؛بعدم می گفتیم کیفیتش آینه س! -شما یادتون نمیاد…جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد! -شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ -شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد. - شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد. - شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئوها شو ضبط میکردن. چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : محمد
- ناگهان دسته ای پرنده را در آسمان آبی میبینی که با هم اوج میگیرند و چرخ میزنند - روبروی دریا ایستاده ای تاگهان موج کوچکی ارام میرسد به پایت - آب دادن به گلدان ها ودیدن جوانه های تازه - نسیم خنک ماه مهر - پیچ آخر جاده و سوسوی چراغ های شهر - وقتی اخم کرده اما نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد - صبجانه روز تعطیل - وقتی به جای خداحافظی میگوید....میبینمت - هوای توی گل فروشی - بوی نارنگی نوبرانه یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 13:18 :: نويسنده : محمد
- پسورد وایرلسمو دو روزه عوض کردم کلا محبوبیتمو تو همسایه ها از دست دادم! یکی یکی سرد و سردتر می شن. نگرانم دسته جمعی یه حرکتی بزنن.امروز یکیشون بلند به اون یکی می گفت نامرد نذاشت فیلممو کامل دانلود کنم! - ضربه روحی که یخچال خالی به من وارد می کنه، عشق دوران جوونیم نتونست وارد کنه. - بزرگترین مقامی که تا امروز بهش رسیدم وقتی بود که دبستان می رفتم و مامور آبخوری شدم. - از کلید محترم «پ» در کیبورد می خواهیم یه جارو مشخص کنه واسه خودش و همیشه همونجا بتمرگه که تو هر کامپیوتری جاش عوض نشه - خیلی دوست دارم یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابو ببینم، برم پیشش بگم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم!» شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : محمد
ماجرای علی کریمی و دخترک گل فروش هیچوقت یادم نمیرود بلوار میرداماد را به سمت خیابان شریعتی رانندگی میکردم. وقتی به چراغ قرمز ۱۸۰ ثانیهای اش برخورد کردم عصبی شدم. تازه از محل کارم تعطیل شده بودم و خیلی خسته بودم. داشتم دیالوگهای معمولم در مورد چراغ قرمزها و ترافیکهای تهران را زمزمه میکردم که کودکی رو به من کرد و گفت: «آقا فال میگیری» چند قدم آن طرفتر دخترک گل فروش با شاخههای لاله صدا زد: «آقا گل بخر دیگه… خواهش میکنم». جملهاش تمام نشده بود که با غرور تمام، شیشه پنجره را بالا دادم تا صدایشان را نشنوم و مزاحم نشوند! وقتی چنین برخوردی را از من دیدند بی خیال شدند و رفتند سراغ راننده اتومبیل کناری ام. BMWبود. رنگ قرمز و مدل ماشین سبب شده بود تا از سایر ماشینها متمایز گردد.پس از چند ثانیه دیدم پسرک فالگیر با صدای بلند گفت: «بچهها… بچهها بیایین علی کریمیه… بازیکن پرسپولیس…» در یک چشم به هم زدن، پنچ شش نفر از کودکان کار، دور ماشینش را گرفتند. من هم بی اختیار سرم را چرخاندم تا عکسالعمل علی کریمیرا ببینم. او با لبخندی دنبالهدار از همه کودکان فال و گل و شکلات گرفت تا آنها را خوشحال کند. چراغ سبز شد و بچهها هنوز بی خیال کریمینشده بودند. علی کریمیکه با بوووووق ماشینهای پشت سرش مواجه شده بود، اتومبیلش را حرکت داد و بعد از چراغ قرمز، ماشینش را نگه داشت. من هم از روی کنجکاوی پشت سر جادوگر ایستادم. کاپیتان پرسپولیسیها از ماشین پیاده شد و دخترک گل فروش را محکم بوسید و پسری که آدامس میفروخت را بغل کرد. امضا داد و تمام گلهای لاله گل فروش را خرید و چند فال حافظ هم گرفت. برایم عجیب بود. مگر میتوان باور کرد جادوگر که گاهی حوصله ی خودش را هم ندارد این طور برخورد کند؟! دخترک گل فروش از فرط خوشحالی نمیدانست چکار کند و بالا و پایین میپرید. کریمیکه دیگر نمیدانست چکار کند، با صدایی خشدار گفت: «بچهها باید بروم سر تمرین. دیرم شده. خداحافظ… خداحافظ…» کودکان کار نیز با تشویق چند ثانیهای علی کریمی… کریمیدوستت داریم، او را بدرقه کردند…
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : محمد
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند. سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : محمد
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : محمد
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. شنبه 5 اسفند 1391برچسب:, :: 9:34 :: نويسنده : محمد
من عاشق علی کریمی هستم.این اعجوبه علاوه بر جادوی بینظیرش در فوتبال که اورا به یکی از بهترینهای تاریخ فوتبال آسیا تبدیل کرده، در دستگیری از مستمندان وامورات خیر ومردم داری وبرخورد فوقالعاده فروتنانه با مردم از همه افراد مشهور جامعه پیشروتر است. این کارهای خیر در نهان است که خداوند محبت اورا در قلب مردم انداخته است.
این متن از روی گفته های یکی از دوستان کریمی تنظیم شده. هر چند شاید شماره 8 پرسپولیس دوست نداشته باشد که کسی این متن را بخواند اما ننوشتن از کاری که او کرده هم درست به نظر نمی رسد: سریع کنار زد و سراغ پیرزن رفت. طفلک نای حرف زدن نداشت. نه پول می خواست نه کمک؛ فکر کنم از حال رفته بود. به او کمک کردیم که از جایش بلند شود. نایلون داروهایش کمی آن طرف تر افتاده بود. علی [کریمی] داروهایش را به او داد و با اصرار سوارش کرد که به خانه اش برساند. از انتخاب" پنج شنبه 3 اسفند 1391برچسب:, :: 13:8 :: نويسنده : محمد
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند.. مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید.نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟ وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگیاش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمیکرد؟ زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمیدانستم. خیلی تسلیت میگویم. وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمیتواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمیتواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمیدانستم. چه گرفتاری بزرگی ... وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینههای درمانش قراردارد؟ زود قضاوت کردید؟ مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمیدانستم اینهمه گرفتاریدارید ... وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکردهام شما چطور انتظار داریدبه خیریه شما کمک کنم؟ باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟ چهار شنبه 2 اسفند 1391برچسب:, :: 10:7 :: نويسنده : محمد
توی کافی شاپ چهار نفر با هم کـَـل انداخته بودن، واسه هم خالی میبستن! :
|
خبرنامه وب سایت:
|