شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
یک شنبه 30 مهر 1391برچسب:, :: 14:51 :: نويسنده : محمد
ماری كوچولو دختری 5 ساله، زیبا و با چشمانی درخشان بود. یك روز كه با مادرش برای خرید به بازار رفته بودند، چشمش به یك گردنبند مروارید پلاستیكی افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برایش بخرد. مادر گفت كه اگر دختر خوبی باشد و قول بدهد كه اتاقش را هر روز مرتب كند، آن را برایش میخرد. ماری قول داد و مادر گردنبند را برایش خرید. ماری به قولش وفا كرد؛ او هر روز اتاقش را مرتب میكرد و به مادر كمك میكرد. او گردنبند را خیلی دوست داشت و هر جا میرفت، آن را با خودش میبرد. ماری پدر دوست داشتنی داشت كه هر شب برایش قصه میگفت تا او بخوابد. شبی بعد از اینكه داستان به پایان رسید، بابا از او پرسید: ماری، آیا بابا را دوست داری؟ ماری گفت: معلومه كه دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواریدت را به من بده! ماری با دلخوری گفت: نه! من آن را خیلی دوست دارم، بیایید این عروسك قشنگ را به شما میدهم، باشد؟ بابا لبخندی زد و گفت: آه، نه عزیزم! بعد بابا گونهاش را بوسید و شب بخیر گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماری مرواریدهایش را خواست ولی او بهانهای آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت یك شب دخترك گردنبندش را باز كرد و به بابایش هدیه كرد. بابا در حالی كه با یك دستش مرواریدها را گرفته بود، با دست دیگر از جیبش یك جعبه قشنگ بیرون آورد و به ماری كوچولو داد. وقتی ماری در جعبه را باز كرد، چشمانش از شادی برق زد: خدای من، چه مرواریدهای اصل قشنگی! بابا این گردنبند زیبای مروارید را چند روز قبل خریده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگیرد و یك گردنبند پرارزش را به او هدیه بدهد. شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 13:0 :: نويسنده : محمد
مردی در ساحل رودخانهای نشسته بود كه ناگهان متوجه شد مرد دیگری در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك میطلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعی داد. جراحاتش را پانسمان كرد و پزشك را به بالینش آورد. هنوز حال غریق جا نیامده بود كه شنید دو نفر دیگر در حال غرق شدن در رودخانهاند كمك میخواهند. دوباره به رودخانه پرید و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پیش از آنكه فرصت پیدا كند صدای چهار نفر دیگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنید. بالاخره آن مرد آن قدر قربانی نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولی صدای فریاد كمك از طرف روردخانه قطع نمیشد. كاش این مرد خیرخواه چند قدمی به طرف بالای رودخانه میرفت و متوجه میشد كه دیوانهای مردم را یكییكی به آب میاندازد. در این صورت این همه انرژی صرف نمیكرد به جای رفع معلول به مبارزه با علت میپرداخت و جان افراد بیشتری را نجات میداد. شنبه 29 مهر 1391برچسب:, :: 12:59 :: نويسنده : محمد
مادرم همیشه از من میپرسید: مهمترین عضو بدنت چیست؟طی سالهای متمادی، با توجه به دیدگاه و شناختی که از دنیای پیرامونم کسب میکردم، پاسخی را حدس میزدم و با خودم فکر میکردم که باید پاسخ صحیح باشد. وقتی کوچکتر بودم، با خودم فکر کردم که صدا و اصوات برای ما انسانها بسیار اهمیت دارند، بنابراین در پاسخ سوال مادرم میگفتم: مادر، گوشهایم.او گفت: نه، خیلی از مردم ناشنوا هستند. اما تو در این مورد باز هم فکر کن، چون من باز هم از تو سوال خواهم کرد.چندین سال سپری شد تا او بار دیگر سوالش را تکرار کند. من که بارها در این مورد فکر کرده بودم، به نظر خودم، پاسخ صحیح را در ذهن داشتم. برای همین، در پاسخش گفتم: مادر، قدرت بینایی برای هر انسانی بسیار اهمیت دارد. پس فکر میکنم چشمها مهمترین عضو بدن هستند.او نگاهی به من انداخت و گفت: تو خیلی چیزها یاد گرفتهای، اما پاسخ صحیح این نیست، چرا که خیلی از آدمها نابینا هستند.من که مات و مبهوت مانده بودم، برای یافتن پاسخ صحیح به تکاپو افتادم.چند سال دیگر هم سپری شد. مادرم بارها و بارها این سوال را تکرار کرد و هر بار پس از شنیدن جوابم میگفت: نه، این نیست. اما تو با گذشت هر سال عاقلتر میشوی، پسرم.سال قبل پدر بزرگم از دنیا رفت. همه غمگین و دلشکسته شدند. همه در غم از دست رفتنش گریستند، حتی پدرم گریه میکرد. من آن روز به خصوص را به یاد میآورم که برای دومین بار در زندگیام، گریه پدرم را دیدم.وقتی نوبت آخرین وداع با پدر بزرگ رسید، مادرم نگاهی به من انداخت و پرسید: عزیزم، آیا تا به حال دریافتهای که مهمترین عضو بدن چیست؟از طرح سوالی، آن هم در چنان لحظاتی، بهت زده شدم. همیشه با خودم فکر میکردم که این، یک بازی بین ما است. او سردرگمی را در چهرهام تشخیص داد و گفت: این سوال خیلی مهم است. پاسخ آن به تو نشان میدهد که آیا یک زندگی واقعی داشتهای یا نه. برای هر عضوی که قبلاً در پاسخ من گفتی، جواب دادم که غلط است و برایشان یک نمونه هم به عنوان دلیل آوردم.اما امروز، روزی است که لازم است این درس زندگی را بیاموزی.او نگاهی به من انداخت که تنها از عهده یک مادر بر میآید. من نیز به چشمان پر از اشکش چشم دوخته بودم. او گفت: عزیزم، مهم ترین عضو بدنت، شانههایت هستند.پرسیدم: به خاطر اینکه سرم را نگه میدارند؟جواب داد: نه، از این جهت که تو میتوانی سر یک دوست یا یک عزیز را، در حالی که او گریه میکند، روی آن نگه داری. عزیزم، گاهی اوقات در زندگی همه ما انسانها، لحظاتی فرا میرسد که به شانهای برای گریستن نیاز پیدا میکنیم. من دعا میکنم که تو به حد کافی عشق و دوستانی داشته باشی، که در وقت لازم، سرت را روی شانههایشان بگذاری و گریه کنی.از آن به بعد، دانستم که مهمترین عضو بدن انسان، یک عضو خودخواه نیست. بلکه عضو دلسوزی برای خالی شدن دردهای دیگران بر روی خودش است. مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافتهاند، از یاد نخواهند برد. چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : محمد امروز 26 مهرماه در تقویم روز تربیت بدنی و ورزرش هست. این روز رو به همه کسایی که عاشقانه در جهت سلامتی وتندرستی مردمان این دیار میکوشند تبریک میگم. امیدورام که فرهنگ ورزش کردن در کشور ما جابیفته وهمه بدونن که آسانترین وکم هزینه ترین راه سلامتی ورزش هست.همه اهل علم پزشکی به این مسئله اذعان دارند که با ورزش میتوان جلوی بسیاری از بیماریها وخمودگیهای رایج این عصر رو گرفت.به قول یکی از دوستان دویدن وورزش کردن دکتر ماست.از هر روز که ورزش رو شروع کنیم برنده ایم فقط یک اراده میخواهد پس دوستان اگه اهل ورزش نیستیدیا علی...مطمئن باشید ضرر نمیکنید... چهار شنبه 26 مهر 1391برچسب:, :: 14:17 :: نويسنده : محمد
تا كریسمس چند روز بیشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم برای خرید هدیه كریسمس روز به روز بیشتر می شد. من هم به فروشگاه رفته بودم و برای پرداخت پول هدایایی كه خریده بودم، در صف صندوق ایستاده بودم. جلوی من دو بچه، پسری 5 ساله و دختری كوچك تر ایستاده بودند. پسرك لباس مندرسی بر تن داشت، كفش هایش پاره شده بود و چند اسكناس را در دست هایش می فشرد. لباس های دخترك هم دست كمی از مال برادرش نداشت ولی یك جفت كفش نو در دست داشت. وقتی به صندوق رسیدیم، دخترك آهسته كفش ها را روی پیشخوان گذاشت، چنان رفتار میكرد كه انگار گنجینه ای پر ارزش را در دست دارد. صندوقدار قیمت كفشها را گفت: 6 دلار. پسرك پول هایش را روی پیشخوان ریخت و آنها را شمرد: 3 دلار و 15 سنت. بعد رو كرد به خواهرش و گفت: فكر میكنم باید كفش ها رو بگذاری سرجایش ... دخترك با شنیدن این حرف به شدت بغض كرد و با گریه گفت: نه! نه! پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: گریه نكن، شاید فردا بتوانیم پول كفش ها را در بیاوریم. من كه شاهد ماجرا بودم، به سرعت 3 دلار از كیفم بیرون آوردم و به صندوقدار دادم. دخترك دو بازوی كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادی گفت: متشكرم خانم. متشكرم خانم. به طرفش خم شدم و پرسیدم: منظورت چی بود كه گفتی: پس مامان تو بهشت با چی راه بره؟ پسرك جواب داد: مامان خیلی مریض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از عید كریسمس به بهشت بره! دخترك ادامه داد: معلم دینی ما گفته كه رنگ خیابان های بهشت طلائی است، به نظر شما اگر مامان با این كفش های طلائی تو خیابان های بهشت قدم بزنه، خوشگل نمیشه؟ چشمانم پر از اشك شد و در حالی كه به چشمان دخترك نگاه میكردم، گفتم: چرا عزیزم، حق با تو است مطمئنم كه مامان شما با این كفش ها تو بهشت خیلی قشنگ میشه!پائولو کوئلیو سه شنبه 25 مهر 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : محمد
مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.سال ها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.
دو شنبه 24 مهر 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : محمد خانه یك نجار مسن به كارفرمایش گفت كه می خواهد بازنشسته شود تا خانهای برای خود بسازد و در كنار همسر و نوههایش دوران پیری را به خوشی سپری كند. كارفرما از اینكه كارگر خوبش را از دست می داد، ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانهای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود. نجار قبول كرد ولی دیگر دل به كار نمی بست، چون می دانست كه كارش آیندهای نخواهد داشت، از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر سیری انجام داد. وقتی كارفرما برای دیدن خانه آمد، كلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه هدیه من به شما است، بابت زحماتی كه در طول این سال ها برایم كشیدهاید. نجار وا رفت؛ او در تمام این مدت در حال ساختن خانهای برای خودش بوده و حالا مجبود بود در خانهای زندگی كند كه اصلاً خوب ساخته نشده بود. پائولو کوئلیو یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, :: 14:41 :: نويسنده : محمد
در روزگاری که بستنی با شکلات به گرانی امروز نبود پسر ۱۰ ساله ای وارد قهوه فروشی هتلی شد و پشت میزی نشست . خدمتکار برای سفارش گرفتن سراغش رفت.پسر پرسید : بستنی با شکلات چند است ؟خدمتکار گفت : ۵۰ سنت. پسر کوچک دستش را در جیبش کرد. تمام پول خرد هایش را در آورد و شمرد بعد پرسید: بستنی خالی چند است؟خدمتکار با توجه به اینکه تمام میز ها پر شده بود و عده ای بیرون قهوه فروشی منتظر خالی شدن میز ایستاده بودند با بی حوصلگی گفت: 35 سنت.پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت:برای من یک بستنی ساده بیاورید.خدمتکار بستنی را به همراه صورت حصاب روی میز گذاشت و رفت. پسر بستنی را تمام کرد و رفت .هنگامی که خدمتکار برای تمیز کردن میز رفت گریه اش گرفت. پسر بچه در کنار بشقاب خالی ۱۵ سنت برای انعام او گذاشته بود !!یعنی او با پول هایش می توانست بستنی با شکلات بخورد اما چون پولی برای انعام دادن برایش باقی نمی ماند، این کار را نکرده بود و بستنی خالی خورده بود. دختری به بیماری عجیب و سختی دچار شده بود و تنها شانس زنده ماندش انتقال کمی از خون خانوادهاش به او بود. او فقط یک برادر 5 ساله داشت. دکتر بیمارستان با برادر کوچک دختر صحبت کرد. پسرک از دکتر پرسید: آیا در این صورت خواهرم زنده خواهد ماند؟ دکتر جواب داد: بله و پسرک قبول کرد. پسرک را کنار تخت خواهرش خواباندیم و لوله های تزریق را به بدنش وصل کردیم، پسرک به خواهرش نگاه کرد و لبخندی زد و در حالی که خون از بدنش خارج می شد، به دکتر گفت: آیا من به بهشت می روم؟ پسرک فکر می کرد که قرار است تمام خون بدنش را به خواهرش بدهند.
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 13:23 :: نويسنده : محمد مروز روز جهانی حافظ هست. این غزل تقدیم به همه دوستان وعاشقان حافظ شیرین سخن گلعذاری زگلستان جهان ما رابس زين چمن سايه آن سرو روان ما را بس من و همصحبتی اهل ريا دورم باد از گرانان جهان رطل گران ما را بس قصرفردوس به پاداش عمل میبخشند ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین کاین اشارت زجهان گذران ما را بس نقد بازار جهان بنگر وآواز جهان گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس یارباماست چه حاجت که زیادت طلبیم دولت صحبت آن مونس جان مارا بس ازدرخویش خدا را به بهشتم مفرست که سر کوی تو از کون و مکان مارا بس حافظ ازمشرب قسمت گله ناانصافیست طبع چون آب وغزلهای روان مارابس
پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : محمد یه روز تو پیاده رو داشتم می رفتم، از دور دیدم یک کارت پخش کن خیلی با کلاس، کارت های رنگی قشنگی دستشه ولی این کارت ها رو به هر کسی نمیده ! .
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 12:29 :: نويسنده : محمد گاه وبیگاه پراز پنجره های خطرم به سرم میزند اینبار که حتما بپرم "بیت بسیار دلنوازی که در سریال خانه اجاره ای بهنوش بختیاری خوند ومن لذت بردم"
سه شنبه 18 مهر 1391برچسب:, :: 11:52 :: نويسنده : محمد پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرفتر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در حال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمهای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا !پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم !پائولو کوئلیو
یک شنبه 16 مهر 1391برچسب:, :: 8:6 :: نويسنده : محمد
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ. ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ. ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ... زرد است که لبریــــــــــــز حقایــق شده است تلـــخ است که با بـــــــاد موافـــــق شده است عاشــــــــق نشدی وگرنــــــــه می فهمیــــدی پاییـــــــز بهـــــاریست که عاشـــق شده است
شکارچی پرنده سگ جدیدی خریده بود، سگی که ویژگی منحصر به فردی داشت. این سگ میتوانست روی آب راه برود. شکارچی وقتی این را دید نمی توانست باور کند و خیلی مشتاق بود که این را به دوستانش بگوید. برای همین یکی از دوستانش را به شکار مرغابی در برکه ای آن اطراف دعوت کرد.او و دوستش شكار را شروع كردند و چند مرغابي شكار كردند. بعد به سگش دستور داد كه مرغابي هاي شكار شده را جمع كند. در تمام مدت چند ساعت شكار، سگ روي آب مي دويد و مرغابي ها را جمع مي كرد. صاحب سگ انتظار داشت دوستش درباره اين سگ شگفت انگيز نظري بدهد يا اظهار تعجب كند، اما دوستش چيزي نگفت. چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, :: 8:45 :: نويسنده : محمد سلام به همه دوستان.
با عرض معذرت من چند روزی نبودم. یه سفر کاری رفته بودم.دوباره از امروز خدمت شما هستم.وسعی میکنم مطالب جالب وقشنگی روی وبلاگم بزارم. دوستتان دارم همیشه چهار شنبه 5 مهر 1391برچسب:, :: 14:3 :: نويسنده : محمد
چارلی چاپلین: وقتی زندگی ۱۰۰ دلیل برای گریه کردن به تو نشان میده تو ۱۰۰۰ دلیل برای خندیدن به اون نشون بده ————————— شکسپیر:عشق مثل آبه، می تونی تو دستات قایمش کنی ولی یه روز دستاتو باز می کنی می بینی همش چکیده بی اینکه بفهمی دستت پر ازخاطرست. ————————— زندگی مثل پیاز است که هر برگش را ورق بزنی اشکتو در می یاره. ————————— دکتر شریعتی: لحظه هارامیگذراندیم تابه خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی درآن لحظه هابودکه گذراندیم. ————————— انیشتین: اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونیوم معده شان بود اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت. ————————— تا چیزی از دست ندهی چیز دیگری بدست نخواهی آورد این یک هنجارهمیشگی است. —————————
زمستان بسیار سختی بود. آن قدر سرد بود که برخی از حیوانات جنگل یخ زده بودند.برخی حیوانات که گروهی زندگی می کردند دور هم جمع شده بودند زیرا با این روش می توانستند بهتر خود را گرم کنند و خود را از مرگ حتمی نجات دهند. خارپشت ها هم خواستند از این روش استفاده کنند اما با خارهایشان یکدیگر را زخمی می کردند.بايد تصميم مي گرفتند؛ يا خارهاي دوستان را تحمل كنند يا از سرما يخ بزنند.خارپشت ها آموختند كه زخم هاي كوچك ناشي از همزيستي را بپذيرند چون گرماي وجود دوستانشان مهمتر بود و اين چنين بود كه توانستند زنده بمانند.سازماني موفق خواهد بود كه بتواند از پتانسيل افراد داراي ديدگاه هاي متفاوت و متضاد و پذيرش و هضم آنها در جهت مقاصد سازمان به خوبي استفاده كند. سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, :: 11:53 :: نويسنده : محمد
مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد. یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 13:33 :: نويسنده : محمد
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمو د . شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت : شنبه 1 مهر 1391برچسب:, :: 11:39 :: نويسنده : محمد
سارا دختر کوچولوی زیبا وباهوش ۵ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود چشمش به یک گردنبند مروارید بدلی افتاد . چقدر دلش اونو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از او خواهش کرد که اون گردنبند رو براش بخره. مادر ش گفت: این گردنبند قشنگیه اما چون قیمتش زیاده من برای خریدش واسه تو یه شرط میذارم، شرطم اینه که وقتی رسیدیم خونه من لیست کارهایی رو که میتونی انجام بدی بهت میدم وتو با انجام اون کارا می تونی پول گردنبندتو بپردازی ، سارا قبول کرد و با زحمت بسیار تونست پول گردنبندشو بپردازه. پدر : نه عزیزم ولی اشکالی نداره!
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|