شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
خیمة نوروز بر صحرا زدند چارطاق لعل بر خضرا زدند لاله رابنگر که گویی عرشیان کرسی ازیاقوت برمینا زدند خواجوی کرمانی
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد. یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش.همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟ شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 9:35 :: نويسنده : محمد سلام به همه دوستان. شاید باورتون نشه. اما الان چنان برفی در شهر ما میاد که در اواسط زمستان اینچنین نبود.شهر کاملا سفید پوش و مثل کریمس اروپایی ها شدباد وحشتناکی درشهر میوزد وکولاک عجیبی است که من تاکنون چنین وضعیتی را ندیده بودم.خداکنه تاعید هوا بازشه تا ماهم بتونیم یه مسافرتی بریم. منتظران بهار، بوي شكفتن رسيد مژه به گلها بريد، يار به گلشن رسيد لمعه مهر ازل، بر در و ديوار تافت جام تجلي به دست، نور ز ايمن رسيد تامه و پيغام را رسم تكلف نماند فكر عبارت كراست معني روشن رسيد زين چمنستان كنون، بستن مژگان خطاست آينه صيقل زنيد ديده به ديدن رسيد بيدل از اسرار عشق، هيچ كس آگاه نيست گاه گذشتن گذشت، وقت رسيدن رسيد
ميرزا عبدالقادر بيدل دهلوي
شنبه 27 اسفند 1390برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : محمد
اعضای قبیله سرخ پوست از رییس جدید می پرسن: «آیا زمستان سختی در پیش است؟» صبا به تهنيت پير مي فروش آمد كه موسم طرب و عيش و ناز و نوش آمد هوا مسيح نفس گشت و باد نافه گشاي درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار كه غنچه غرق عرق گشت و گل بجوش آمد به گوش هوش نيوش ازمن وبه عشرت كوش كه اين سخن سحرازهاتفم به گوش آمد زفكر تفرقه باز آن تاشوي مجموع به حكم آنكه جو شد اهرمن، سروش آمد ز مرغ صبح ندانم كه سوسن آزاد چه گوش كرد كه باده زبان خموش آمد چه جاي صحبت نامحرم است مجلس انس سر پياله بپوشان كه خرقه پوش آمد زخانقاه به ميخانه مي رود حافظ مگر زمستي زهد ريا به هوش امد
پنج شنبه 25 اسفند 1390برچسب:, :: 8:4 :: نويسنده : محمد
مردی ثروتمند وجود داشت که همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود. با اینکه از همه ثروتهای دنیا بهره مند بود،هیچ گاه شاد نبود.او خدمتکاری داشت که ایمان درونش موج می زد. روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت:ارباب،آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از بدنیا آمدن شما جهان را اداره می کرد؟او پاسخ داد:بله خدمتکار پرسید: آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟ارباب دوباره پاسخ داد: بله خدمتکار گفت:پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا ادره کند؟ به او اعتماد کن ، وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند به او اعتماد کن ، وقتی که نیرویت کم است. به او اعتماد کن ، زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود... بر چهره گل، نسيم نوروز خوش است در طرف چمن، روي دل افروز خوش است ازدي كه گذشت هرچه گوئي خوش نيست خوش باش وزدي مگو كه امروزخوش است *** با دلبركي تازه تر از خرمن گل از دست مده جام مي و دامن گل زان پيشترك كه گردد از باد اجل پيراهن عمر ما چو پيراهن گل
"حيكم عمر خيام نيشابوري"
چهار شنبه 24 اسفند 1390برچسب:, :: 7:45 :: نويسنده : محمد
فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
سلام به همه دوستان.باتوجه به اینکه چند روز به آغاز بهار زیبا نمونده ودر آستانه رویش دوباره هستیم تصمیم گرفتم در این چند روزه هر روز یک شعر ومطلب درمورد بهار بزارم.امید که دلهایمان بهاری بوده واین چند روزه عشق را غنیمت دانیم که فرصت کوتاه است. اولین شعر امروز از سعدی استاد عشق وسخن:
درخت غچه برآورد و بلبلان مستند جهان جوان شد و ياران به عيش بنشستند حريف مجلس ما خود هميشه دل مي برد علي الخصوص كه پيرايه اي بر او بستند بساط سبزه لگدكوب شد به پاي نشاط ز بس كه عامي و عارف به رقص برجستند يكي درخت گل اندر سراي خانه ماست كه سروهاي چمن پيش قامتش پستند به سرو گفت كسي، ميوه اي نمي آري جواب داد كه آزادگان، تهي دستند به راه عقل برفتند سعدیا بسیار که ره به عالم دیوانگان ندانستند
جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:, :: 7:41 :: نويسنده : محمد
آرتور اش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند.یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟"آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:...در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, :: 10:24 :: نويسنده : محمد یادش بخیر دوستی داشتم(یعنی الانم دارم)به اسم علی آقا شبهای بهار وتابستان وپاییز سالهای هفتاد وپنج تا هشتاد هشت در پارک روبروی خونه ما مینشستیم وشعر خوانی میکردیم.(الان هم این قضیه برقراره.اما سالی یکی دوبار)یکی از بهترین دوران زندگی بود.چقدر لحظات لذت بخشی بود.شعرهای حافظ وسعدی ومولاناوحسن منزوی عزیز وعماد خراسانی وشهریار وبقیه با لحن زیبای علی (که لیسانس ادبیات بودوالامن معلم ادبیات هست)حال وهوای دیگری داشت.شعر وحشی بافقی که در ذیل مطلب گذاشتم از شعر هایی بود که صفای عجیبی داشت ومعمولا بین ما تکرار میشد.این شعر رو به یاد گذشته میزارم.گذشته خوب وبه یاد ماندنی. واقعا یادش بخیر چه روزا وشبایی بود... دوستان شرح پریشانی من گوش کنید ـ داستان غم پنهانی من گوش کنید شرح این آتش جانسوز نگفتن تا کی؟ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم ـ ساکن کوی بت عربده جویی بودیم کس در آن سلسله غیر از من و دلبند نبود نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت ـ سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت اول آن کس که خریدار شدش من بودم عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او ـ داد رسوایی من، شهرت زیبایی او این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد چاره این است و ندارم به از این رای دگر ـ که دهم جای دگر، دل به دل آرای دگر بعد از این رای من این است و همین خواهد بود پیش او یارِ نو و یارِ کهن هر دو یکی است ـ حرمت مدعی و حرمت من، هر دو یکی است این ندانسته که قدر همه یکسان نبود چون چنین است پی یار دگر باشم به ـ چند روزی پی دلدار دگر باشم به نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش؟ آن که بر جانم از او دم به دم آزاري هست ـ مي توان يافت كه بر دل زمنش باري هست به وفاداري من نيست در اين شهر كسي مدتي در ره عشق تو دويديم بس است ـ راه ِ صد باديه درد، بُريديم بس است بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر تو مپندار که مهر از دل محزون نرود ـ آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود چند کس از تو و یاران تو آزرده شود ؟ ای پسر چند به کام دگرانت بینم؟ ـ سرخوش و مست زجام دگرانت بینم؟ تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند در کمین تو بسی عیب شماران هستند ـ سینه پر درد ز تو، کینه گذاران هستند باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری گر چه از خاطر«وحشی» هوس روی تو رفت ـ وز دلش آرزوی ِ قامت ِ دلجوی ِ تو رفت حاش لله که وفای تو فراموش کند سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : محمد
روزی یک زوج،بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند.آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول 25 سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختی شون رو) بفهمند. شنبه 20 اسفند 1390برچسب:, :: 7:50 :: نويسنده : محمد
جانی ساعت ۲ از محل کارش خارج شد و چون نیم ساعت وقت داشت تا به محل کار دوستش برود،تصمیم گرفت با همان یک دلاری که در جیب داشت ناهار ارزان قیمتی بخورد و راهی شرکت شود.چند رستوران گران قیمت را رد کرد تا به رستورانی رسید که روی در آن نوشته شده بود: ”ناهار همراه نوشیدنی فقط یک دلار”.جانی معطل نکرد، داخل رستوران شد و یک پرس اسپاگتی و یک نوشابه برداشت و سر میز نشست.گارسون برایش دو نوع سوپ، سالاد، سیب زمینی سرخ کرده، نوشابه اضافه، بستنی و دو نوع دسر آورد و به اعتراض جانی توجهی نکرد که گفت: ”ولی من این غذاها رو سفارش ندادم.”گارسون که رفت جانی شانه ای بالا انداخت و گفت: ”خودشان می فهمند که من نخوردم!”اما جانی موقعی فهمید که این شیوه آن رستوران برای کلاهبرداری است که رفت جلو صندوق. و متصدی رستوران پول همه غذاها رو حساب کرد و گفت ۱۵ دلار و ۱۰ سنت. پنج شنبه 18 اسفند 1390برچسب:, :: 9:45 :: نويسنده : محمد پیر مردی بر قاطری بنشسته بود و از بیابانی می گذشت .. سالکی را بدید که پیاده بود. پیر مرد گفت : ای مرد به کجا رهسپاری؟ سالک گفت : به دهی که گویند مردمش خدا نشناسند و کینه و عداوت می ورزند و زنان خود را از ارث محروم میکنندپیر مرد گفت : به خوب جایی می روی . سالک گفت : چرا ؟پیر مرد گفت : من از مردم آن دیارم و دیری است که چشم انتظارم تا کسی بیاید و این مردم را هدایت کند سالک گفت : پس آنچه گویند راست باشد ؟پیر مرد گفت : تا راست چه باشد. سالک گفت : آن کلام که بر واقعیتی صدق کند .پیر مرد گفت : در آن دیار کسی را شناسی که در آنجا منزل کنی ؟سالک گفت :نه. پیر مرد گفت :مردمانی چنین بد سیرت چگونه تو را میزبان باشند؟ سالک گفت : ندانم .پیر مرد گفت : چندی میهمان ما باش . باغی دارم و دیری است که با دخترم روزگار می گذرانم .سالک گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نیک آن است که به میانه مردمان کج کردار روم و به کار خود رسم .پیر مرد گفت : ای کوکب هدایت شبی در منزل ما بیتوته کن تا خودت را بازیابی و هم دیگران را بازسازی.
چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : محمد
دزدی وارد کلبه فقیرانه عارفی شد.که کلبه درخارج شهر واقع شده بود عارف بیداربود اوجز یک پتو چیزی نداشت .اوشب ها نیمی از پتو را زیر خود می انداخت ونیمی دیگر را روی خود می کشید روزها نیز بدن برهنه خویش را با آن می پوشاند.عارف پیر دزد رادید وچشمان خود رابست ،مبادا دزد را شرمنده کرده باشد آن دزد راهی دراز را آمده بود، به امید آنکه چیزی نصیبش شود .اوباید درفقری شدید بوده باشد، زیرا به خانه محقرانه این پیر عارف زده بود.عارف پتو را برسرکشیدوبرای حال زار آن دزد و نداری خویش گریست : خدایا چیزی در خانه من نیست و این دزد بینوا بادست خالی و ناامید از این جا خواهد رفت. اگر او دوسه روز پیش مرا از تصمیم خویش باخبر ساخته بود ،می رفتم ، پولی قرض می گرفتم، وبرای این مردک بینوا روی تاقچه می گذاشتم...آن عارف فرزانه نگران نبود که دزد اموال اوراخواهد برد اونگران بود که چیزی در خور ندارد تا نصیب دزد شود واوراخوشحال کند .داخل خانه عارف تاریک بود .پیرمرد شمعی روشن کرد تا دزد بتواند درپرتو آن زمین نخورد وخانه را بهتر وارسی کند.استاد شمع را برد تا روی تاقچه بگذارد که ناگهان با دزد چهره به چهره برخورد کرد دزد بسیار ترسیده بود. او می دانست که این مرد مورد اعتماد اهالی شهر است بنابر این اگر به مردم موضوع دزدی او را بگوید همه باور خواهند کرد .اما آن پیر عارف گفت: نترس آمده ام تا کمکت کنم داخل خانه تاریک است . وانگهی من سی سال است که در این خانه زندگی می کنم وهنوز هیچ چیز در آن پیدا نکرده ام بیا با هم بگردیم اگر چیزی پیدا کردیم پنجاه پنجاه تقسیمش می می کنیم .البته اگر تو راضی باشی. اگر هم خواستی می تونی همه اش را برداری زیرا من سالها گشته ام و چیزی پیدا نکرده ام .پس همه آن مال تو. بالاخره یابنده تو بودی .دل دزد نرم شد.استاد نه او را تحقیر کرد نه سرزنش.دزد گفت: مرا ببخشید استاد.نمی دانستم که این خانه شماست وگرنه جسارت نمی کردم.عارف گفت: اما درست نیست که دست خالی از این جابروی.من یک پتو دارم هوا دارد سرد می شود لطف کن و این پتو را از من قبول کن.استاد پتو را به دزد داد دزد از اینکه می دید در آن خانه چیزی جز پتو وجود ندارد شگفت زده شد سعی کرد استاد را متقاعد کند تا پتو را نزد خود نگه دارد .استادگفت: احساسات مرا بیش از این جریحه دارنکن دفعه دیگر پیش از این که به من سری بزنی مرا خبر کن .اگر به چیزی خاص هم نیاز داشتی بگو تا همان را برایت آماده کنم تو مرا غافلگیر و شرمنده کردی ، می دانم که این پتوی کهنه ارزشی ندارد اما دلم نمی آید تو را بادست خالی روانه کنم لطف کن وآن را از من بپذیر .تا ابد ممنون تو خواهم بود .دزد گیج شده بود او نمی دانست چه کار کند . تا کنون به چنین آدمی برخورد نکرده بود. خم شد پاهای استاد را بوسید پتو را تا کرد و بیرون رفت.او وزیر و وکیل و فرماندار دیده بود ولی انسان ندیده بود . سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:, :: 7:52 :: نويسنده : محمد
شبی راهزنان به قافلهای شبیخون زدند و اموال آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدایی. دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 12:30 :: نويسنده : محمد
شعری بسیار ناب وسوزنده از زنده یاد حمید مصدق شاعربزرگ معاصر که انصافا جان ودل انسان را جلا می بخشد.به خواندنش می ارزد: زیر خاکستر ذهنم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز یادگاری است زعشقی سوزان که بود گرم و فروزنده هنوز ***** عشقی آن گونه که بنیان مرا سوخت از ریشه و خاکستر کرد غرق در حیرتم ازاین که چرا مانده ام زنده هنوز ***** گاه گاهی که دلم می گیرد پیش خود می گویم آن که جانم را سوخت یاد می آردازاین بنده هنوز ***** سخت جانی را بین که نمردم از هجر مرگ صد بار به از بی تو بودن باشد گفتم از عشق تو من خواهم مرد چون نمردم هستم پیش چشمان تو شرمنده هنوز ***** گر چه از فرط غرور اشکم از دیده نریخت بعد تو لیک پس از آن همه سال کس ندیده به لبم خنده هنوز ***** گفته بودند که "از دل برود یار چو از دیده برفت" سال ها هست که از دیده ی من رفتی، لیک دلم از مهر تو آکنده هنوز ***** دفتر عمر مرا دست ایام ورق ها زده است زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست در خیالم اما هم چنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز ***** در قمار غم عشق دل من بردی و با دست تهی منم آن عاشق بازنده هنوز ***** "آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش" گر که گورم بشکافند عیان می بینند زیر خاکستر جسمم باقی است آتشی سرکش و سوزنده هنوز ***** زنده یاد حمید مصدق دو شنبه 15 اسفند 1390برچسب:, :: 12:6 :: نويسنده : محمد
شاعر و فرشته ای با هم دوست شدند ، فرشته پری به شاعر داد و شاعـر شعری بـه فرشته . شاعر پر فرشته را لای دفتر شعرش گذاشت و شعرهایش بوی آسمان گرفت. و فرشته شعـر شاعر را زمزمه کرد و دهانش مزه عشق گرفت
سلامم به گرمای قلب تو دوست دلم لحظه ای با دلت روبروســـت
بگو عاشــــقی تا ســـلامت کنم تمام دلـــــم را بنامـــت کنم
یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : محمد
داستان از این قراره که منصور دوانیقی خلیفه دوم عباسی بعد از انتقال پایتخت به بغداد تصمیم گرفت برای دفاع از این شهر دور اونو دیوار بکشه . اما دلش نمی خواست پول ساختن دیوارو از جیب خودش بده . بنابر این تصمیم خاصی اتخاذ کرد . اون در شهر اعلام کرد که قراره سرشماری بشه و هر کس به تعداد اعضای خانواده یک سکه نقره دریافت خواهد کرد . مردم که هم طمع کار شده بودند و هم از بس به اعوامل خلیفه مالیات داده بودند خسته شده بودند...وقتی مامور ثبت میومد ، اعضای خانواده رو زیاد میگفتند. مثلا اونی که اعضای خانوادش 4 نفر بودند تعداد رو 8 نفر میگفت و 8 سکه نقره میگرفت . و مامور ثبت بعد از دادن 8 سکه نقره ، یه پلاک رو سر در خونه نصب میکرد و تعداد اعضای خانواده رو روی اون حک میکردند . خلاصه بعد از اتمام سر شماری مردم سخت خوشحال بودند که سر منصورو کلاه گذاشتن . اما بلافاصله بعد از اتمام سر شماری خلیفه حکمی صادر کرد که : به منظور حفظ مملکت و دفاع از کیان کشور و ایجاد امنیت ما خلیفه مسلمین تصمیم گرفتیم که بر گرداگرد شهر دیوار بکشیم . بنابر این هر یک از سکنه شهر میبایست برای تامین امنیت یک سکه طلا پرداخت نماید . بیچاره مردم شهر تازه فهمیدند چه خبره. حالا اونی که تعداد اعضای خانواده رو زیاد گفته بود و یک سکه نقره گرفته بود بایستی به ازای اون یه نفر یه سکه طلا که قیمتش بیشتر از سکه نقره بود می پرداختند . شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 8:12 :: نويسنده : محمد - هر کار بزرگی در آغاز محال به نظر می رسد .
شنبه 13 اسفند 1390برچسب:, :: 8:2 :: نويسنده : محمد
روزی دو مرد جوان نزد استادی آمدند و ازاو پرسیدند:فاصله بین دچار یک مشکل شدن تا راه حل یافتن برای حل مشکل چقدراست؟ پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 8:25 :: نويسنده : محمد
غزلی بسیار زیبا از حافظ که با این ایام زیبا همخوانی دارد و آمدن بهار دلنوراز،خنده سبزه زاران وعاشقی دوباره وشادی را نوید میدهد.امید که با بهار ما هم غمهای کهنه دور ریخته وبا شکفتن دوباره چشم در زیباییها بیافکنیم.وهر چه ببینیم شادی وقشنگی باشد نه غم وزشتی.دوره بهار کوتاه است باید عشق ورزید وگرنه حسرت می ماند وبس.بس عاشق باشید ،عاشق،عاشق...
رونق عهد شباب است دگر بستان را ميرسد مژده گل بلبل خوش الحان را اي صبا گر به جوانان چمن بازرسي خدمت ما برسان سرو و گل و ريحان را گر چنين جلوه کند مغبچه باده فروش خاکروب در ميخانه کنم مژگان را اي که بر مه کشي از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را ترسم اين قوم که بر دردکشان ميخندند در سر کار خرابات کنند ايمان را يار مردان خدا باش که در کشتي نوح هست خاکي که به آبي نخرد طوفان را برو از خانه گردون به در و نان مطلب کان سيه کاسه در آخر بکشد مهمان را هر که را خوابگه آخر مشتي خاک است گو چه حاجت که به افلاک کشي ايوان را ماه کنعاني من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کني زندان را حافظا مي خور و رندي کن و خوش باش ولي دام تزوير مکن چون دگران قرآن را
پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 8:11 :: نويسنده : محمد
پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند ...مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گوژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابر این نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟ .....بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری . چهار شنبه 10 اسفند 1390برچسب:, :: 8:1 :: نويسنده : محمد روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.
سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, :: 8:48 :: نويسنده : محمد به اپراتور اداره میگم لطفا شماره فلانی رو برام بگیر. میگه گرفتم وصل کنم؟ سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:, :: 8:16 :: نويسنده : محمد
کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت. تصمیم گرفت زیر درخت مدتی استراحت کند. لذا کلاه ها را کنار گذاشت و خوابید. وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که کلاه ها را برداشته اند. فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد. در حال فکر کردن سرش را خاراند و دید که میمون ها همین کار را کردند. او کلاه را ازسرش برداشت و دید که میمون ها هم از او تقلید کردند. به فکرش رسید… که کلاه خود را روی زمین پرت کند. لذا این کار را کرد. میمونها هم کلاهها را بطرف زمین پرت کردند. او همه کلاه ها را جمع کرد و روانه شهر شد. سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد. پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش تعریف کرد و تاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد چگونه برخورد کند. یک روز که او از همان جنگل گذشت در زیر درختی استراحت کرد و همان قضیه برایش اتفاق افتاد. او شروع به خاراندن سرش کرد. میمون ها هم همان کار را کردند. او کلاهش را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند. نهایتا کلاهش را بر روی زمین انداخت. ولی میمون ها این کار را نکردند. یکی از میمون ها از درخت پایین آمد و کلاه را از روی زمین برداشت و در گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری. نکته : رقابت سکون ندارد.
هنگامی که ناسا برنامه فرستادن فضانوردان به فضا را آغاز کرد، با مشکل کوچکی روبرو شد. روسها راهحل سادهتری داشتند: آنها از مداد استفاده کردند! دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:, :: 7:46 :: نويسنده : محمد صبح امروز خبر باور نکردنی بردن اسکار اصغر فرهادی باجدایی نادر ازسیمین شادی وصف ناپذیری برایرانیان آورد.زیبایی یکی ازصبحهای پایانی زمستان با این خبر صدچندان شد.الان همه جا صحبت فرهادی است بااین افتخار بینظیری که برای ایرانیان آورد.بعداز جایزه های فراوانی که در فستیوالهای مهم وطرحی چون گلدن گلوب،فرانسه،انگلیس و... گرفت، خیلی ها میگفتند بالاخره این فیلم جایی متوقف شده واسکار نخواهد گرفت اما بازهم این جدایی شیرین موفق شد وتندیس خوش رنگ وزیبای اسکار را برای ایرانیان به ارمغان آورد.من به نوبه خودم به عنوان یک ایرانی این افتخار بینظیر را به همه تبریک عرض نموده وامیدوارم در زندگی همه ایرانیان روزهای شادی مثل این روز بیشتر وبیشتر باشد. خوش به حال اصغر فرهادی....
یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 13:11 :: نويسنده : محمد
- اگر شما به مشکلات پشت کنید سختی ها هیچگاه به شما پشت نخواهند نمود بهترین راه ، مبارزه پیگیر و همیشگی با سختی هاست. "اردبزرگ" - آن که بر فراز بلندترین کوه رفته باشد ؛ خنده می زند بر همهء نمایش های غمناک و جدی بودن های غمناک. " نیچه" - کارهای کمتر اما مهمتر را انجام دهید تا راندمان کارتان افزایش پیدا کند. "برایان تریسی" - برای هر کس زمان معینی وجود دارد که قابل انتقال نیست. "کلود مونه" - آموختن تنها سرمایه ای است که ستمکاران نمی توانند به یغما ببرند. "جبران خلیل جبران" - دوستان برای نخجیر دشمنان چون تیر و پیکان اند. "بزرگمهر" - زنها علاقۀ زیادی به ریاضیات دارند ، زیرا آنها سن خود را تقسیم بر دو و قیمت لباسهایشان را ضرب در دو و حقوق شوهرانشان را ضرب در سه می کنند و پنجاه سال هم بر سن بهترین دوستان خود می افزایند . "مارسل آشار" - نادان همیشه از آز و فزون خواهی خویش خسته است. "اردبزرگ" یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:, :: 12:58 :: نويسنده : محمد
عدهای از بزرگان کوفه نامه ای نوشتند به امام صادق(ع) و گفتند که مفضل با لات و لوتها و کفتربازها میچرخد. شما نامهای به مفضل بنویس تا خودش را جمع و جور کند.بالاخره برای تیپ علما و اصحاب شما این جریان خوب نیست.حضرت نامه نوشتند و سرش را هم مهر و موم کردند و گفتند این را به دست مفضل برسانید.امام نامه را به دست یک سری از بزرگان اصحاب دادند تا به مفضل برسانند.آنها میروند کوفه نامه را میدهند به مفضل.او نیز نامه امام را باز میکند و جلوی بقیه شروع میکند به خواندن.امام فرموده بودند:" بسم الله الرّحمن الرّحیم، این لیست خرید من است. بخر و بیاور." اینها تعجب میکنند که این چه نامهایست. صورت مسئله چه بود و این نامه چیست. نامه را میچرخانند. همه میبینند که لیست خرید است. امام چیزی از بحثی که مفضل با کفتربازها میچرخد نیاورده است. مفضل به اینها میگوید به هر حال امام لیست خرید داده چه کار میکنید؟(کمک می کنید تا تهیه کنیم؟) میگویند که خوب این پول زیادی میخواهد.خلاصه اینکه ما اول باید برویم یک سری کمیسیونهای اقتصادی تشکیل دهیم و مطلب را بررسی کنیم.جلساتی با هم میگذاریم و نتیجه جلسات را به تو میگوییم.بعداً بررسی میکنیم که این صورت خرید امام را چه طور بخریم.میگویند میرویم مدینه یک سری جلساتی میگذاریم و میآییم. این را میگویند و میروند.همین که میخواهند بروند مفضل میگوید : نه! ناهار را باشید و بعد بروید.بعد مفضل میرود همان قومی که به آنها سعایت شد،همان کفتربازها را میآورد،برای آنها نامه امام را میخواند و میگوید امام نامه نوشته است. این نامه امامتان است، چه کار میکنید؟میروند و هنوز غذای آن مهمانها تمام نشده برمیگردند و پولها را جلوی مفضل و اینها میریزند. شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 8:18 :: نويسنده : محمد
روزي دو نفر در جنگل قدم مي زدند.ناگهان شيري در مقابل آنها ظاهر شد... يكي از آنها سريع كفش ورزشي اش را از كوله پشتي بيرون آورد و پوشيد. ديگري گفت بي جهت آماده نشو هيچ انساني نمي تواند از شير سريعتر بدود. مرد اول به دومي گفت : قرار نيست از شير سريعتر بدوم. كافيست از تو سريعتر بدوم... و اينگونه شد که شاخه اي از مديريت بنام مديريت بحران شکل گرفت. شنبه 6 اسفند 1390برچسب:, :: 7:48 :: نويسنده : محمد روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:, :: 7:42 :: نويسنده : محمد
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد .در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون. می بینید انصافا آموزنده است.اولا حرص وطمع دوما سادگی(فکر کنیم که تمام ماجرا همونیه که داریم میبینیم.) باعث موجب خسران آدما میشه.وخیلی موقع هاجبران پذیر نخواهد بود. چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 13:20 :: نويسنده : محمد
زن نصف شب از خواب بیدار میشود و میبیند که شوهرش در رختخواب نیست، ربدشامبرش را میپوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین میرود،و شوهرش در آشپزخانه نشست بود در حالی که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...زن او را دید که اشکهایش را پاک میکرد و قهوهاش را مینوشید... زن در حالی که داخل آشپزخانه میشد آرام زمزمه کرد : "چی شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"شوهرش نگاهش را از قهوهاش بر میدارد و میگوید : هیچی فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات میکردیم، یادته؟زن که حسابی تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشمهایش پر از اشک شد ا گفت: "آره یادمه..."شوهرش به سختی گفت: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : محمد
یک برنامهنویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند. برنامهنویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟ مهندس که میخواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید. برنامهنویس دوباره گفت: بازى سرگرمکنندهاى است. من از شما یک سوال میپرسم و اگر شما جوابش را نمیدانستید ۵ دلار به من بدهید. بعد شما از من یک سوال میکنید و اگر من جوابش را نمیدانستم من ۵ دلار به شما میدهم. دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:, :: 9:15 :: نويسنده : محمد
سوار تاکسیم میگم آقا نگه دارید، میگه پیاده میشی؟ رفتم بالای برج میخواستم خودمو بندازم پایین، یارو میگه میخوای خودکشی کنی؟ رفیقم میگه اگه با گوشی برم تو اینترنت از شارژم کم میشه؟ رفتیم رستوران، میگم 2تا جوجه لطفا. میگه جوجه کباب؟ رفتم دم مغازه به یارو میگم قرص پشه داری؟ میگه واسه کشتنش میخوای؟ رفتم سم بخرم واسه سوسك، یارو میگه میخواین سریع بمیره؟! هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|