شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 8:36 ::  نويسنده : محمد


در آسانسورو باز کرده کوبونده تو سر من از درد اشکم در اومده میگه آخی دردت اومد؟؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ دیدم شب جمعه اس به یاد مرده هامون افتادم یه دیده ای تر کردم!!!

دارم حرف میزنم هی زبونم میگیره، بابام میگه:چته زبونت بند اومده؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام حرف بزنم اینجا بد آنتن میده!!!


دم کوه زنگ زدم به دوست دانشگام میگم بجنب بچه ها همه جمع شدند منتظر توایم!
میگه بچه های خودمون؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ بچه های شیرخوارگاه آمنه رو میگم که منتظرند بیای ژانگولر بازی از خودت درآری بخندند


تو یه ساختمون نیمه کاره با کلاه ایمنی وایسادم
کارگره میگه مهندس کلاه گذاشتی آجر تو سرت نخوره؟
گفتم پـَـَـ نــه پـَـَــــ میخوام آقای ایمنی بیاد با هم کلیپ انیمیشن بازی کنیم


پیک پیتزایی میاد در میزنه. یارو میگه پیتزا آووردی؟!؟!؟
میگه پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدم آشغالاتونو ببرم


اومدم به بابام میگم بابا پول بده، میگه مگه پولات تموم شده؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ با اون یه ذره پول تو جیبی رفتم یه بنز خریدم، بقیشم گذاشتم بانک!!

سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:, :: 8:8 ::  نويسنده : محمد

هنوز هم بعد از این همه سال، چهره‌ی ویلان را از یاد نمی‌برم. در واقع، در طول سی سال گذشته، همیشـه روز اول مـاه کـه حقوق بازنشستگی را دریافت می‌کنم، به یاد ویلان می‌افتم ،ویلان پتی اف، کارمند دبیرخانه‌ی اداره بود. از مال دنیا، جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی دیگری نداشت. ویلان، اول ماه که حقوق می‌گرفت و جیبش پر می‌شد، شروع می‌کرد به حرف زدن، روز اول ماه و هنگامی‌که که از بانک به اداره برمی‌گشت، به‌راحتی می‌شد برآمدگی جیب سمت چپش را تشخیص داد که تمام حقوقش را در آن چپانده بود.ویلان از روزی که حقوق می‌گرفت تا روز پانزدهم ماه که پولش ته می‌کشید، نیمی از ماه سیگار برگ می‌کشید، نیمـی از مـاه مست بود و سرخوش..من یازده سال با ویلان هم‌کار بودم. بعدها شنیدم، او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است. روز آخر کـه من از اداره منتقل می‌شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می‌کشید. به سراغش رفتم تا از او خداحافظی کنم.کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن، عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کند زندگی‌اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند؟هیچ وقت یادم نمی‌رود. همین که سوال را پرسیدم، به سمت من برگشت و با چهره‌ای متعجب، آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟
بهت زده شدم.. همین‌طور که به او زل زده بودم، بدون این‌که حرکتی کنم، ادامه دادم:
همین زندگی نصف اشرافی، نصف گدایی!!!
ویلان با شنیدن این جمله، همان‌طور که زل زده بود به من، ادامه داد:
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟
گفتم: نه !
گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه !
گفت: خاک بر سرت، تا حالا زندگی کردی؟
با درماندگی گفتم: آره، …. نه، … نمی دونم !!!
ویلان همین‌طور نگاهم می‌کرد. نگاهی تحقیرآمیز و سنگین ….
حالا که خوب نگاهش می‌کردم، مردی جذاب بود و سالم. به خودم که آمدم، ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود. ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله‌ای را گفت. جمله‌ای را گفت که مسیر زندگی‌ام را به کلی عوض کرد.
ویلان پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟
جواب دادم: نه !
ویلان گفت: پس سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی.

یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:, :: 8:56 ::  نويسنده : محمد

آیا تا به حال در مورد قوانین مرفی شنیده اید؟
قــوانین مــورفی مــجموعه ای از قوانین حاکم بر زندگی هستند کـه اکثر آنها از بدبینی نـشات گـرفتـه و جـنـبـه شوخی دارند امـا بسیاری از آنها نیز واقعیت هستند.قوانین مورفی توسط شخصی بنام کاپیـتـان ادوارد مورفی مهندس نیروی هوایی، در سـال 1949 پـا بـه عـرصه حضور گذاشت. وی هنگامی که روی پروژه ای در نیـروی هـوایـی مشغول بررسی روند کار بود متوجه شد که تراسفورماتوربه صـورت نـادرسـتی سیم پیچی شده در مـورد تکنسین مربوطه چنین گفت:"اگر این تکنسین راهی باشه تا بتونه کـارشـو درسـت انـجـام نده، اون راهو پیدا میکنه." قـوانین مورفی اکنون افزون بر هـزاران قانون می بـاشد کـه توسط افراد گوناگون در سراسر جهان گرد آمده و مـجـموعـه ای ازقـوانـیـن حـاکـم بر زنـدگی هسـتند کـه اکثر آنها از بدبینی نشات گرفته و جنبه شوخی دارند امـا بسـیاری از آنها نیزعینیت و واقعیت دارند. اکنون به برخی از این قوانین توجه کنید:

1- اگـر قـرار بـاشه کاری خراب بشه و درست پیش نره، حتما خراب می شـه آن هـم در نامناسبترین زمان!
2-
اگر احتمال داشته باشه چندین کار خراب بشه، آن کـاری که بیشترین ضرر را خواهد زد درست پیش نخواهد رفت!
3-
احتمال آنکه یک شیء آسیب ببیند نسبت مستقیم دارد با ارزش آن!
4-
هرگاه جسم بـا ارزشی از دست شما به زمین می افتد به غیر قابل دسترس ترین مکان میرود (حلقه برلیان یا داخل سطل زباله می افتد و یا در چاه فاضلاب)!
5-
شما هر موقع دنبال چیزی می گردید هـمیشه در آخـرین مـکانی که آن را جستجو میکنید می یابیدش!
6-
هیچ اهمیتـی ندارد که شما به چه اندازه دنبال جنسی بگردید به محض آنکه آن را خریدید آن را در مغازه ای دیگر ارزانتر خواهید یافت!
7-
هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است ویا غیر اخلاقی و یا چاق کننده!!
8-
هر چیزی را که می خواهید، نمیتوانید داشته باشید و آنچه را که دارید نمیخواهید!
9-
سنگین بودن ترافیک نسبت مستقیم دارد با میزان عجله شما برای زود رسیدن به مقصد!
10-
هرگاه کفش نو را برای اولین بار به پا کنید همه پایشان را روی آن خواهد گذاشت!
11-
هرگاه چیـزی را دور بیاندازید به محض آنکه دیگر به آن دسترسی نداشته باشید به آن نیاز پیدا خواهید کرد!
12-
دود سیگار هـمواره به سمت افراد غیـر سیـگاری حـرکت خواهد کرد، بدون توجه به سمت وزش باد!
13-
دوستان می آیند و می روند اما دشمنان انباشته میگردند!

پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 13:52 ::  نويسنده : محمد

- آنکه می‌خواهد روزی پریدن آموزد، نخست می‌باید ایستادن، راه رفتن، دویدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نمی‌کنند . "نیچه"

- کسانیکه با افکار خوب و عالی دمساز هستند ، هرگز تنها و بی مونس نیستند . "فیلیپ سیدلی"

- آدم پرحرف تخم میکند و آدم خاموش درو میکند. "اقلیدس"

- چشمان زیبای اشکبار از لبخند زیباتر است . "کامپ پل"

- نقادی که در انتهای ارزیابی خویش ، راه و شیوه درست را نشان نمی دهد یاوه گویی بیش نیست. "ارد بزرگ"

- آدم خشمگین نمیتواند حقیقت را بگوید. "ضرب المثل چینی"

پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:, :: 13:40 ::  نويسنده : محمد

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کردهو شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد

چهار شنبه 24 خرداد 1391برچسب:, :: 13:42 ::  نويسنده : محمد

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا می زند. او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد، اما عقرب انگشت او را نیش زد. مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد، اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.رهگذری او را دید و پرسید: “برای چه عقربی را که نیش می زند، نجات می دهی؟
مرد پاسخ داد: “این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.” چرا باید مانع عشق  ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند؟

عشق ورزی رامتوقف نساز. لطف و مهربانی خود را دریغ نکن، حتی اگر دیگران تو را بیازارند.

دو شنبه 22 خرداد 1391برچسب:, :: 13:32 ::  نويسنده : محمد

شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه  سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد....در حالی‌که یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
-
آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک  با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
-
شما خدا هستید؟
-
نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
-
آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 
خوشبخت ترین فرد کسی است که بیش از همه سعی کند دیگران را خوشبخت سازد. "زرتشت"

یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 7:59 ::  نويسنده : محمد

در زمانهای گذشته پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد وبرای اینکه عکس العمل مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد . بعضی از بازرگانان وندیمان ثرتمند پادشاه بی تفاوت از کنار تخته سنگ می گذشتند بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهری است که نظم ندارد حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است .   نزدیک غروب یک روستایی که پشتش بار میوه بود نزدیک سنگ شد وبا هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت وان را کناری قرار داد ناگهان کیسه ای دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود کیسه را باز کرد داخل ان سکه های طلا ویک یاداشت پیدا کرد.
پادشاه نوشته بود:هر سد و مانعی می تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.

شنبه 20 خرداد 1391برچسب:, :: 8:1 ::  نويسنده : محمد

در یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست.
هر فردی خود را ارزیابی می کند و این برآورد مشخص خواهد ساخت که او چه خواهد شد. شما نمی توانید بیش از آن چیزی بشوید که باور دارید «هستید». اما بیش از آنچه باور دارید «می توانید» انجام دهید.

چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, :: 9:39 ::  نويسنده : محمد

روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند. با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردندبهلول باز هفته دیگر به حمام رفت ولی ....این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند ، ولی با اینهمه سعی و کوشش کارگران موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد ، حمامی ها متغیر گردیده پرسیدند سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست ؟ بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شماها ادب و رعایت مشتری های خود را بنمایید.

سه شنبه 16 خرداد 1391برچسب:, :: 7:57 ::  نويسنده : محمد

منشی رئیس با خود فکر کرد شاید برای گرفتن تخفیف شهریه آمده اند یا شایدهم پسرشان مشروط شده است و می خواهند به رئیس دانشگاه التماس کنند.پیرمرد مؤدبانه گفت: «ببخشید آقای رییس هست؟ » منشی با بی حوصلگی گفتایشان تمام روز گرفتارند.» پیر مرد جواب داد : « ما منتظر می مونیم. »منشی اصلاً توجهی به آنها نکرد و به این امید بود که بالاخره خسته می شوند و پی کارشان می روند. اما این طور نشد. بعد از چند ساعت ، منشی خسته شد و سرانجام تصمیم گرفت مزاحم رییس شود ، هرچند ازاین کار اکراه داشت. وارد اطاق رئیس شد و به او گفت : « دو تا دهاتی آمده اند و می خواهند شماراببینند . شاید اگرچند دقیقه ای آنها را ببینید، بروند.» رییس با اوقات تلخی آهی کشید و سرتکان داد. نفر اول برترین دانشگاه کشور .....ارائه دهنده چندین مقاله در همایش های علمی بزرگ دنیا و مجلات تخصصی ، صاحب چندین نظریه در مجامع و همایش بین المللی حتماً برای وقتش بیش از دیدن دو دهاتی برنامه ریزی کرده است. به علاوه اصلا دوست نداشت دو نفر با لباس های مندرس وارد اتاقش شوند و روی صندلی های چرمی اوریژنال لدر اطاقش بنشینند. با قیافه ای عبوس و در هم از اطاق بیرون آمد. اما پیر زن و پیر مرد رفته بودند. بویی آشنا به مشامش خورد. شاید به این دلیل بود که خودش هم در روستا بزرگ شده بود.رئیس رو به منشی کرد و گفت : نگفتن چیکار دارن . منشی از اینکه آنها آنجا را ترک کرده بودند با رضایت گفت : نه . از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و به اطاقش برگشت. موقع ناهار رئیس پیام های صوتی موبایلش را چک کرد : سلام بابا ، می خواستم مادرت رو ببرم دکتر . کیف پولم رو در ترمینال دزدیدن ، اومدیم دانشگاه ازت کمی پول قرض کنیم . منشی راهمون نداد . وقتی شماره موبایلت هم را هم گرفتم دوباره همون خانم نگذاشت با هات صحبت کنم و گفت پیغام بذاریم. الان هم داریم برمی گردیم خونه ...

به سلامتی همه پدر ها ومادرها...

شنبه 13 خرداد 1391برچسب:, :: 11:49 ::  نويسنده : محمد

کوهنوردی می‌‌خواست به قله‌ای بلندی صعود کند. پس از سال‌ها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمی‌شد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمی‌توانست چیزی ببیند حتی ماه و ستاره‌ها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همان‌طور که داشت بالا می‌رفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمام‌تر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگی‌اش را به یاد می‌آورد. داشت فکر می‌‌کرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه می‌خواهی؟

- نجاتم بده خدای من!
-
آیا به من ایمان داری؟
-
آری. همیشه به تو ایمان داشته‌ام
-
پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بی‌تردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمی‌توانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمی‌توانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 16:56 ::  نويسنده : محمد

- زنها هرگز نمیگویند تو را دوست دارم ولی وقتی از تو پرسیدند مرا دوست داری بدان که درون قلب آنها جای گرفته ای . .

- سکه ها همیشه صدا دارند اما اسکناس ها بی صدا پس هنگامی که ارزش و مقام شما بالا میرود بیشتر آرام و بی صدا باشید . . .

- هرگاه میخواهی بدانی که چقدر محبوب و غنی هستی هرگز تعداد دوستان و اطرافیانت به حساب نمی آیند فقط یک قطره اشک کافیست تا ببینی چه تعداد دست برای پاک کردن اشک های تو می آید . . .

- در مسابقه بین شیر و گوزن ، بسیاری از گوزن ها برنده میشوند چون شیر برای غذا میدود و آهو برای زندگی پس " هدف مهم تر از نیاز است

- یک جمله فوق العاده ، که در هر ایستگاه اتوبوس ژاپنی نوشته شده است اتوبوس متوقف خواهد شد ، اما شما پیاده روی به سمت هدف را ادامه دهید . . .

- جمله “به تو افتخار می کنم همان قدر به مردان انرژی می دهد که جمله “دوستت دارم” به زنان . . .

پنج شنبه 11 خرداد 1391برچسب:, :: 7:59 ::  نويسنده : محمد

یک ایرانی وارد بانکی در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت…  

وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره. »»»  

کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره.. و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته.»»»  

کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.»»»  

خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.»»»  

کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت :” از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم” و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟»»»  


مرد ایرانی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰٫۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته و فقط با ۱۵٫۸۶ دلار با اطمینان خاطر پارک کنم؟!»»»

چهار شنبه 10 خرداد 1391برچسب:, :: 8:57 ::  نويسنده : محمد

در یکی از نمایشگاه های ماشین که اخیرا برگزار شده بود بیل گیتس موسس شرکت مایکروسافت و ثروتمندترین مرد جهان صنعت ماشین را با صنعت کامپیوتر مقایسه و ادعا کرد :اگر جنرال موتورز با سرعتی معادل سرعت پیشرفت تکنولوژی پیشرفت کرده بود الان همه ما ماشین هایی سوار می شدیم که قیمتشان 25 دلار و میزان مصرف بنزین آنها 4 لیتر در هر 1000 کیلومتر بود؟!

جنرال موتورز هم در جواب بیل گیتس اعلام کرد: اگر جنرال موتوزر هم مانند مایکروسافت پیشرفت کرده بود امروزه ما ماشین هایی با این مشخصات سوار می شدیم :

1 -
کیسه هوا قبل از باز شدن از شما می پرسید are u sure?!
2 -
بدون هیچ دلیلی ماشین شما دو بار در روز تصادف می کرد ؟

3-
برای خاموش کردن ماشین باید دکمه استارت را می زدید ؟

4 -
صندلی های جدید همه را مجبور می کردند بدن خودشان را متناسب و اندازه انها بکنند ؟

5 -
هر بار که خطهای وسط خیابان را از نو نقاشی می کردند شما مجبور بودید یک ماشین جدید بخرید ؟

6-
گاه و بیگاه ماشین شما وسط خیابان ها از حرکت باز می ایستاد و شما چاره ای جز استارت مجدد Restart ندارید ؟

7-
هر بار که جنرال موتورز ماشین جدیدی عرضه میکرد همه خریداران ماشین باید رانندگی را از اول یاد می گرفتند چون هیچ یک از عملکردهای ماشین مانند ماشین های مدل قبلی نبود ؟

سه شنبه 9 خرداد 1391برچسب:, :: 13:43 ::  نويسنده : محمد

مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آنها یکی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یک قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را می گیری؟
فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را که ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است .

دو شنبه 8 خرداد 1391برچسب:, :: 11:32 ::  نويسنده : محمد

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت. چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند. او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های  خود را شرح داده بود. خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد به کمک او پرداخت. سپس کم کم وضع عوض شد. پسرش گفت: پدر جان، مگر  به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی. پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است. بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد. فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت. او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست. کسادی عمومی شروع شده است.
افغانی ها ضرب المثلی دارند بدین مضمون که اگر کسی به تو گفت اسب به او اعتمادنکن اما اگر دو نفر پیدا شدن و به تو گفتند کمی درباره خودت فکر کن. اما اگر سه نفر پیدا شدن و به تو گفتند که اسبی حتماً یک زین برای خودت سفارش بده. این ضرب المثل به خوبی اثر القائات منفی دیگران را بر ما نشان می دهد.
آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.
در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
گاهی اوقات ما اونقدر به افکار دیگران توجه می کنیم و به اونها اعتماد بی خودی می کنیم که نه تنها زندگی خودمون رو خراب می کنیم بلکه حتی دیگه چیز دیگه ای رو نمی بینیم و چشمامون به روی  حقیقت ها   می بندیم.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم. بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست. میخواهم معجزه بخرم .

یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 9:5 ::  نويسنده : محمد

در افسانه ها آمده روزی که خداوند جهان را آفرید فرشتگان مغرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا برای پنهان کردن راز زندگی پیشنهاد بدهند. یکی از فرشتگان به پروردگار گفت: آن را در زمین مدفون کن . فرشته دیگری گفت آن را در زیر دریاها قرار بده.
سومی گفت راز زندگی را در کوهها قرار بده.
ولی خداوند فرمود اگر من بخواهم به گفته های شما عمل کنم فقط تعداد کمی از بندگانم قادر خواهند بود آن را بیابند
در حال که من می خواهم راز زندگی در دستر س همه بندگانم باشد در این هنگام یکی از فرشتگان گفت فهمیدم کجا ای خدای مهربان راز زندگی را در قلب بندگانت قرار بده. زیرا هیچکس به این فکر نمی افتد که برای پیدا کردن آن باید به قلب و درون خودش نگاه کند و خداوند این فکر را پسندید.

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 9:22 ::  نويسنده : محمد

نه طریق دوستانست و نه شرط مهربانی       که به دوستان یک‌دل، سر دست برفشانی

نفسی بیا و بنشین، سخنی بگو و بشنو         که به تشنگی بمردم، بر آب زندگانی

 دل عارفان ببردند و قرار پارسایان           همه شاهدان به صورت، تو به صورت و معانی

نه خلاف عهد کردم، که حدیث جز تو گفتم      همه بر سر زبانند و تو در میان جانی

 مده ای رفیق پندم، که نظر بر او فکندم         تو میان ما ندانی، که چه می‌رود نهانی

 دل دردمند سعدی، ز محبت تو خون شد  نه به وصل می‌رسانی، نه به قتل می‌رهانی

 

شنبه 6 خرداد 1391برچسب:, :: 8:7 ::  نويسنده : محمد

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتندفلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»

پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 12:59 ::  نويسنده : محمد

- دوست واقعی كسی است كه دست های تو را بگیرد ، ولی قلب تو را لمس كند .

- کسی که برای محبت حدود قائل می شود ، معنی محبت را نفهمیده است .

 -  تنها بنایی که اگر بلرزد ، محکم تر می شود ، دل است .

-  پیری مانع از عشق نیست . اما عشق تا حدی مانع از پیری است .

-  از این كه زندگی شما تمام شود، نترسید، از آن بترسید كه هرگز آغاز نشود .

-  انسان، عاشق زیبایی نمی شود. بلكه آنچه عاشقش می شود، در نظرش زیباست.

-  یك همسر فقط همراه آدم نیست، او كل تقدیر ماست .

پنج شنبه 4 خرداد 1391برچسب:, :: 9:41 ::  نويسنده : محمد

پسر روستایی واگن پر از ذرت خود را در جاده سرنگون کرد. کشاورزی که در آن نزدیکی زندگی می کرد ، آمده بود تا ببیند چه اتفاقی افتاده. او با صدای بلند گفت : آهای پسر ، ناراحتی هایت را فراموش کن و به خانه ما بیا و شام را با ما صرف کن. بعد من کمک می کنم که واگن را راست کنی.
پسر جواب داد: شما خیلی لطف دارید ، ولی فکر نمی کنم بابام بخواهد من این کار را بکنم.
کشاورز با اصرار گفت : آه بیا برویم پسرم.
بالاخره پسر موافقت کرد و گفت: بسیار خوب ، باشد ، ولی بابام دوست ندارد.
بعد از شام صمیمانه ، پسر از میزبانش تشکر کرد و گفت : حالا حالم خیلی 
بهتر شده ، اما می دانم بابام واقعا عصبانی خواهد شد.
همسایه گفت : من فکر نمی کنم ، راستی بابات کجاست؟
" او زیر واگن است."

 

چهار شنبه 3 خرداد 1391برچسب:, :: 9:15 ::  نويسنده : محمد

گفتم: «لعنت بر شیطان»!
لبخند زد.
پرسیدم: «چرا می خندی؟»
پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام می گیرد»
پرسیدم: «مگر چه کرده ام؟»
گفت: «مرا لعنت می کنی در حالی که هیچ بدی در حق تو نکرده ام»
با تعجب پرسیدم: «پس چرا زمین می خورم؟جواب داد:نفس تو مانند اسبی است که آن را رام نکرده ای. نفس تو هنوز وحشی است؛ تو را زمین می زند
پرسیدم: «پس تو چه کاره ای؟»
پاسخ داد: «هر وقت سواری آموختی، برای رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواری بیاموز. در ضمن این قدر مرا لعنت نکن
گفتم: «پس حداقل به من بگو چگونه اسب نفسم را رام کنم؟»

سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 10:35 ::  نويسنده : محمد

مرد میانسالی وارد فروشگاه اتومبیل شد. BMW آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود؛ وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد.
قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به ١٦٠ کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است....مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به ١٨٠ رسید و سپس ٢٠٠ را پشت سر گذاشت، از ٢٢٠ گذشت و به ٢٤٠ رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت میرانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد.
اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. خصوصا اینکه به هشدار من توجهی نکردی و وقتی منو پشت سرت دیدی سرعتت رو بیشتر و بیشتر کرده و از دست پلیس فرار کردی. تنها اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سال‌ها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. وقتی شما رو آژیر کشان پشت سرم دیدم، تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی"!
افسر خندید و گفت: "روز خوبی داشته باشید، آقا" و برگشته سوار اتومبیلش شد و رفت.

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 50
بازدید دیروز : 64
بازدید هفته : 333
بازدید ماه : 323
بازدید کل : 54390
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1