شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 13:21 :: نويسنده : محمد حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.اما اینطور نشد.خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :بابا اسم این خیابون چیه؟باباش جوابش رو داد.اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی.دنیا رو سرش خراب شد.نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد ،اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود . نویسنده سعید گلدست
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : محمد
یک شب آتش در نیستانی فتاد .... سوخت چون عشقی که بر جانی فتادشعله تا سرگرم کار خویش شد......هر نی ای شمع مزار خویش شدنی به آتش گفت:کاین آشوب چیست؟…..مرتورازین سوختن مطلوب چیست؟گفت آتش بی سبب نفروختم ......دعوی بی معنی ات را سوختمزانکه می گفتی نیم با صد نمود ......همچنان در بند خود بودی که بودمرد را دردی اگر باشد خوش است .....درد بی دردی علاجش آتش است
یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند! پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی،....جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد. لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود! او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد. در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!! دو شنبه 22 آبان 1391برچسب:, :: 14:22 :: نويسنده : محمد
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:.... آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگ آور ترین سلاح بشری مرد! آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟ سریع وصیت نامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.یک شنبه 21 آبان 1391برچسب:, :: 11:48 :: نويسنده : محمد - دروغ آیین اربابان و بردگان و حقیقت خدای انسانهای آزاد است . ماکسیم کورگی - جوانی نیز مانند پاک ترین و بهترین عشقها سرانجامی ندارد. - به یاد داشته باش که امروز طلوع دیگری ندارد. "دانته" - آنکه درست سخن نمی گوید داناترین هم که باشد همگان بی سوادش می پندارند. "ارد بزرگ" - با زبان خوش و ملاطفت ، می توانید فیلی را با یک تار مو به دنبال خود بکشانید. "امثال الحکم" - موفقیت توانایی رفتن از شکستی به شکست دیگر بدون از دست دادن شور و حرارت است."چرچیل" - زنان به خوبی مردان میتوانند اسرار را حفظ کنند ولی به یکدیگر می گویند تا در حفظ آن شریک باشند."داستایوفسکی"
شنبه 20 آبان 1391برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : محمد
دو برادر مشغول بازی در یک باغ بودند که چشمشان به درخت توت بزرگ و تنومندی افتاد که توتهای بسیار درشتی بر شاخههای آن وجود داشت. برادر بزرگتر به چالاکی نزدیک درخت رفت و از آن بالا رفت و روی یکی از شاخههای محکم درخت نشست و مشغول خوردن توت شد. برادر کوچکتر همانطور که مشغول تماشا توت خوردن برادرش بود، گریه و شیون سر داد و صدایش تا انتهای باغ رفت. مادرش که صدای گریه بچهاش را شنید، دوان دوان به این سوی باغ آمد تا علت گریه را جویا شود و فرزندش را دلداری دهد. وقتی فهمید که علت گریه چیست، پیشنهاد داد که خود از درخت، توت بچیند و کودک بخورد اما با پاسخ منفی روبرو شد. مادر باز هم پیشنهاد داد که او را بلند کند تا خودش با دست خودش از درخت، توت بچیند اما باز هم با پاسخ منفی روبرو شد. مادر که کلافه شده بود، خواسته کودک برای پایان به گریه را خواستار شد که اینگونه جواب شنید: من توت نمیخوام. فقط نگذارید احمد (برادرش که در بالای درخت مشغول خوردن توت بود) توت بخورد.! "برگرفته از کتاب «پلوخورش»، اثر هوشنگ مرادی کرمانی" پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 13:41 :: نويسنده : محمد
سر برآرید حریفان که سبوئی بزنیم
شهریارا سر آزاده نه سربار تن است چه ضرورت که دم از سر مگوئی بزنیم
لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. چهار شنبه 17 آبان 1391برچسب:, :: 12:33 :: نويسنده : محمد
اگر يک قورباغه تيز هوش را داخل يک ظرف آب جوش بيندازيد چهکار مي کند؟ بيرون مي پرد! چون فورا به اين نتيجه مي رسد که لذتي در کار نيست و بايد برود. حالا اگر همين قورباغه را بر داريد و داخل يک ظرف آب سرد بيندازيد، بعد ظرف را روي اجاق بگذاريد و به تدريج به آن حرارت بدهيد قورباغه چه کار مي کند؟ استراحت مي کند... چند دقيقه بعد به خودش مي گويد ظاهرا آب گرم شده است وتا چشم به هم بزنيد قورباغه بيچاره آب پزشده است! زندگي به تدريج اتفاق مي افتد. ما هم مي توانيم مثل قورباغه داستانمان بي توجه باشيم و به گرماي تدريجي آب عادت کنيم و وقت را از دست بدهيم و ناگهان ببينيم که کار از کار گذشته است. همه ما بايد نسبت به جريانات زندگي مان آگاه و بيدار باشيم. سه شنبه 16 آبان 1391برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : محمد
- شما یادتون نمیاد ولی سره کلاس انشاء که میشد اگه نوشته بودیم دل تو دلمون نبود معلم صدا بزنه ولی اگه ننوشته بودیم زنگ استراحت دل درد میگرفتیم! - شما یادتون نمیاد اون وقتا واسه ختنه کردن دکتر نمیرفتیم که…یه دونه اوستا کار میومد با یه قیچی! - شما یادتون نمیاد موقع امتحان باید بین خودمون و نفر بغلی کیف میزاشتیم رو میز که تقلب نکنیم. - شما یادتون نمیاد؛ جمعه شبا سریال جنگجویان کوهستان رو، فرداش همه تو مدرسه جوگیر بودیم. - شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئوها شو ضبط میکردن. - شما یادتون نمیاد، این چیه این چی چیه؟ کفش نهرین بچه ها, شما هم میخواین؟ بـــــله.. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
![]() |