شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
دو شنبه 27 شهريور 1391برچسب:, :: 9:10 ::  نويسنده : محمد

آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد . در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری وکشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد .
هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .
هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیادپولها را گرفته ، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :
این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .
صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .
خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .

یک شنبه 26 شهريور 1391برچسب:, :: 7:47 ::  نويسنده : محمد

خردمند پیری در دشتی پوشیده از برف قدم می زد که به زن گریانی رسید.پرسید: چرا می گریی؟
-
چون به زندگی ام می اندیشم, به جوانی ام, به زیبایی ای که در آینه می دیدم, و به مردی که دوستش داشتم. خداوند بی رحم است که قدرت حافظه را به انسان بخشیده است. می دانست که من بهار عمرم را به یاد می آورم و می گریم. خردمند در میان دشت برف آگین ایستاد, به نقطه ای خیره شد و به فکر فرو رفت.زن از گریستن دست کشید و پرسید: در آن جا چه می بینید؟
خردمند پاسخ داد: دشتی از گل سرخ. خداوند, آن گاه که قدرت حافظه را به من می بخشید, بسیار سخاوتمند بود. می دانست در زمستان, همواره می توانم بهار را یه یاد آورم و لبخند بزنم.

پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 12:35 ::  نويسنده : محمد

دلشوره عجیبی داشت. کمی هم تار می دید ولی مجبور بود. نگاهی به جمعیت انداخت. گوی را که بلند کرد ، سنگین تر از همیشه به نظر رسید . وقتی آن را به هوا پرتاب کرد تا با شانه اش آن را پرتاب کند ، دو گوی در هوا دید و جا خالی داد. صدای خنده جمعیت بلند شد.آبی به سر و رویش زد. مرشد معرکه با صدای بلند گفت : اگر خسته جانی بگویا علی ، اگر ناتوانی بگو یا علی . مردم دوباره سکوت کردند. زنجیر دومتری را دور بازو هایش پیچید. چندین بار با فریاد زورِ نمایشی زد. دویستتومنش کمه . یه جوون مرد دویست  تومن بذاره تو سینی . صد تومنش خرج زن وبچه ، صد تومنش خرج کبوتر حرم . آخرین سکه ها و اسکناس ها روی سینی ولوشدند. دیگر موقع پاره کردن زنجیر بود. پهلوان رَضو با فریادی بلند سعی کرد زنجیر را پاره کند،  ولی زنجیر پاره نشد..... دوباره تلاش کرد. رگ های گردنش متورم شده بودند. بدنش میلرزید . عرق سردی روی پیشانی اش نسشته بود ولی حلقه های زنجیر  ظاهراٌ دست به یکی کرده بودند تا این بار آنها در مقابل پهلوان قدرت نمایی کنند. احساس کرده بود که دارد تمام می شود ، ولی فکر نمی کرد به این زودی ، آنهم جلوی مردم. نگاهی به آسمان کرد. زیر لب چیزی زمزمه کرد . با فریاد یا علی خم شد و تمام قدرتش را در بازوانش جمع کرد و دیگر چیزی نفهمید.
چشم هایش را که باز کرد ، روی تخت بیمارستان بود. دکتر داشت با دامادش صحبت می کرد: سه تا از رگهای قلبش پاره شدن . من نمی دونم چطور بعد ازسکته تونست زنجیر رو پاره کنه . به هر حال به خیر گذشت. ولی دیگه نمی تونه معرکه بگیره . لبخندی زد و آهسته زیر لب گفت : یا علی ...

پنج شنبه 23 شهريور 1391برچسب:, :: 9:30 ::  نويسنده : محمد

بخوان به نام گل سرخ در صحاری شب
که باغ ها همه بیدار و بارور گردند
بخوان ‚ دوباره بخوان ‚ تا کبوتران سپید
به آشیانه خونین دوباره برگردند
بخوان به نام گل سرخ در رواق سکوت
که موج و اوج طنینش ز دشت ها گذرد
پیام روشن باران
ز بام نیلی شب
که رهگذار نسیمش به هر کرانه برد
ز خشک سال چه ترسی
که سد بسی بستند
نه در برابر آب
که در برابر نور
و در برابر آواز
و در برابر شور
در این زمانه ی عسرت
به شاعران زمان برگ رخصتی دادند
که از معاشقه ی سرو و قمری و لاله
سرودها بسرایند ژرف تر از خواب
زلال تر از آب
تو خامشی که بخواند ؟
تو می روی که بماند ؟
که بر نهالک بی برگ ما ترانه بخواند ؟
از این گریوه به دور
در آن کرانه ببین
بهار آمده
از سیم خاردار
گذشته
حریق شعله ی گوگردی بنفشه چه زیباست
هزار اینه جاری ست
هزار اینه
اینک
به همسرایی قلب تو می تپد با شوق
زمین تهی دست ز رندان
همین تویی تنها
که عاشقانه ترین نغمه را دوباره بخوانی
بخوان به نام گل سرخ و عاشقانه بخوان
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی

 

"استاد شفیعی کدکنی"

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, :: 14:27 ::  نويسنده : محمد

گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبزِِ سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

قیصر امین پور

سه شنبه 21 شهريور 1391برچسب:, :: 14:1 ::  نويسنده : محمد

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:, :: 12:19 ::  نويسنده : محمد

جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد...  نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالد بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند...مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم مینالید.موعد عروسی فرا رسید زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود وشوهراو هم کور شده بود مردم میگفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد... 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود... همه تعجب کردند... مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم.

یک شنبه 19 شهريور 1391برچسب:, :: 14:12 ::  نويسنده : محمد

مردی کنار بیراهه ای ایستاده بود.ابلیس را دید که با انواع طنابها به دوش درگذر است.
کنجکاو شد و پرسید: ای ابلیس ، این طنابها برای چیست؟جواب داد: برای اسارت آدمیزاد.طنابهای نازک برای افراد ضعیف النفس و سست ایمان ،طناب های کلفت هم برای آنانی که دیر وسوسه می شوند.سپس از کیسه ای طناب های پاره شده را بیرون ریخت و گفت:اینها را هم انسان های باایمان که راضی به رضای خدایند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذیرفتند.
مرد گفت طناب من کدام است ؟ابلیس گفت : اگر کمکم کنی که این ریسمان های پاره را گره زنم،خطای تو را به حساب دیگران می گذارم ...مرد قبول کرد .
ابلیس خنده کنان گفت :عجب ، با این ریسمان های پاره هم می شود انسان هایی چون تو را به بندگی گرفت...!

شنبه 18 شهريور 1391برچسب:, :: 9:45 ::  نويسنده : محمد

می گویند در دوران قبل که پاسگاه های ژاندارمری در مناطق مرزی و روستایی و دور از شهرها وجود داشته و اکثرا ماموران مستقر در آنها از نقاط دیگر برای خدمت منتقل می شدند باید مدت زیادی را دور از اقوام و بستگان سپری می کردند کما اینکه سفر و رفت وآمد به سهولت فعلی نبوده شاید بعضی مواقع حتی در طول سال هم امکانی برای مسافرت ماموران به شهر موطن خود پیش نمی آمد و به همین خاطر معدود خانه سازمانی در اختیار فرمانده پاسگاه و برخی ماموران دیگر قرار می گرفت.همسر یکی از فرماندهان پاسگاه که به تازگی هم ازدواج کرده و چندین ماه از زندگیشان دور از شهر و بستگان در منطقه خدمت همسرش می گذشت بدجوری دلتنگ خانواده پدری اش شده بود چندین بار از شوهرش درخواست می کند که برای دیدن پدر ومادرش به شهرشان به اتفاق هم یا به تنهایی مسافرت کند ولی هر بار شوهرش  به بهانه ای از زیر بار موضوع شانه خالی می کند. زن که در این مدت با چگونگی برخورد ماموران زیر دست شوهرش و بعضا مکاتبات آنها برای گرفتن مرخصی و غیره هم کم و وبیش آشنا شده بود به فکر می افتد حالا که همسرش به خواسته وی اهمیتی قائل نمیشود او هم به صورت مکتوب و به مانند ماموران درخواست مرخصی برای رفتن و دیدن خانواده اش بکند پس دست به کار شده و در کاغذی درخواست کتبی به این شرح می نویسد:
" جناب .....
فرمانده محترم ...
اینجانب .... همسر حضرتعالی که مدت چندین ماه است پس از ازدواج با شما دور از خانواده و بستگان خود هستم حال که شما بدلیل مشغله بیش از حد کاری فرصت سفر و دیدار بستگان را ندارید بدینوسیله درخواست دارم که با مرخصی اینجانب به مدت .... برای مسافرت و دیدن پدر ومادر واقوام موافقت فرمائید."
با احترام ..... همسر شما "
و نامه را در پوشه مکاتبات همسرش می گذارد.
چند وقت بعد جواب نامه به این مضمون بدستش میرسد:
*"*سرکار خانم...
عطف به درخواست مرخصی سرکار عالی جهت سفر برای دیدار اقوام *با درخواست شما به شرط تامین جانشین موافقت میشود."*
فرمانده ...
خودتان می توانید حدس بزنید که همسر بیچاره با دیدن این جواب قید مسافرت و دیدن پدرو مادر را زده ماندن در همان محل خدمت شوهر رضایت می دهد.

پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:, :: 12:49 ::  نويسنده : محمد

شاید این درسی از تاریخ باشد اما هنوز هیچ معلم تاریخی پیدا نشده که توضیح منطقی برایش پیدا کند.
بین زندگی و مرگ دو رئیس جمهور اسبق آمریکا، یعنی "آبرهام لینکلن" و "جان اف کندی" شباهت هایی وجود دارد که بسیار بسیار عجیب است. البته شاید معنا و مفهومی نداشته باشد ولی ذهن بسیاری را به خود مشغول کرده. شنیدن این وجه تشابهات خالی از لطف نیست.....

1. آبرهام لینکلن، در سال 1846 به کنگره امریکا راه یافت و جان اف کندی صدسال بعد یعنی در 1946 !

2.
لینکلن، در سال 1860 رئیس جمهور امریکا شد و کندی صد سال بعد یعنی در 1960 !

3.
هردو رئیس جمهور بر حقوق مدنی تاکید داشتند!

4.
هردو رئیس جمهور پس از ورود به کاخ سفید فرزندی را از دست دادند !

5.
هردو رئیس جمهور در یک روز جمعه و به ضرب گلوله به سرشان کشته شدند !

6.
منشی لینکلن، "کندی" نام داشت و منشی کندی، "لینکلن" !

7.
هردو رئیس جمهور به دست فردی از جنوب آمریکا کشته شدند !

8.
هردو رئیس جمهور جانشینی بنام "جانسون" داشتند، "اندرو جانسون" که جانشین لینکلن شد در 1808 به دنیا آمده بود و "لیندون جانسون" که برجای کندی تکیه زد در صد سال بعد یعنی 1908 !

9.
قاتل لینکلن، "جان ویلکس بوث" و متولد 1839 بود در حالیکه قاتل کندی، "لی هاروی اسوالد" متولد صدسال بعد بود یعنی 1939 !

10.
هردو قاتل اسمی سه بخشی داشتند و هر اسم از 15 حرف تشکیل شده بود !

11.
لینکلن در تئاتری بنام "فورد" به قتل رسید و کندی در اتوموبیلی بنام "لینکلن" که توسط کارخانه فورد ساخته شده بود !

12.
لینکلن در یک تئاتر کشته شد وقاتلش پس از فرار، خود را در انباری مخفی کرد، کندی از انباری هدف گلوله قرار گرفت و قاتلش پس از فرار در یک تئاتر پنهان شد !

13."
بوث" و "اسوالد" هردو قبل از محاکمه کشته شدند !

14."
لینکلن"، یک هفته پیش از مرگش در شهر "مونرو" در "ایالت مریلند" بسر میبرد و "کندی"، اوقات خود را با هنرپیشه ای بنام "مارلین مونرو" می گذراند !!

حال، چه توجیهی بر این حوادث کاملاٌ اتفاقی دارید؟؟؟!
واقعاٌ عجیب نیست!!؟

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان شرب زرکشیده و آدرس hamze90.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 24
بازدید دیروز : 34
بازدید هفته : 139
بازدید ماه : 250
بازدید کل : 62089
تعداد مطالب : 435
تعداد نظرات : 51
تعداد آنلاین : 1