شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
یک شنبه 20 اسفند 1391برچسب:, :: 12:57 :: نويسنده : محمد
- خدایا! من دعا میکنم که گاو باشم (!) و شیر بدهم تا از شیر، کره،پنیر و ماست برای خوراک مردم بسازم! (سالار یوسفی/ 11ساله( پنج شنبه 17 اسفند 1391برچسب:, :: 12:55 :: نويسنده : محمد
-شما یادتون نمیاد چرخ فلکی که چرخو فلکش رو میاورد ۴ تا جا بیشتر نداشت و با دست میچرخوندش. -شما یادتون نمیاد، همیشه کفش پاشنه بلندای مامانمونو می پوشیدیم و احساس بزرگی بهمون دست میداد. -شما یادتون نمیاد… فیلم ویدئو که یواشکی زیرپیرهنمون قایم می کردیم؛بعدم می گفتیم کیفیتش آینه س! -شما یادتون نمیاد…جنازه از ویدئو راحت تر جا به جا می شد! -شما یادتون نمیاد، سرمونو می گرفتیم جلوی پنکه می گفتیم: آ آ آ آ آ آآآآآ -شما یادتون نمیاد ولی نوک مداد قرمزای سوسمار نشانُ که زبون میزدی خوش رنگ تر میشد. - شما یادتون نمیاد، کاغذ باطله و نون خشکه میدادیم به نمکی ، نمک بهمون میداد بعدش هم نمک ید دار اومد که پیشرفت کرده بود نمک ید دار میداد، تابستونها هم دمپایی پاره میگرفت جوجه های رنگی میداد. - شما یادتون نمیاد، آخر همه فیلم ویدئوها شو ضبط میکردن. چهار شنبه 16 اسفند 1391برچسب:, :: 14:4 :: نويسنده : محمد
- ناگهان دسته ای پرنده را در آسمان آبی میبینی که با هم اوج میگیرند و چرخ میزنند - روبروی دریا ایستاده ای تاگهان موج کوچکی ارام میرسد به پایت - آب دادن به گلدان ها ودیدن جوانه های تازه - نسیم خنک ماه مهر - پیچ آخر جاده و سوسوی چراغ های شهر - وقتی اخم کرده اما نمیتواند جلوی خنده اش را بگیرد - صبجانه روز تعطیل - وقتی به جای خداحافظی میگوید....میبینمت - هوای توی گل فروشی - بوی نارنگی نوبرانه یک شنبه 13 اسفند 1391برچسب:, :: 13:18 :: نويسنده : محمد
- پسورد وایرلسمو دو روزه عوض کردم کلا محبوبیتمو تو همسایه ها از دست دادم! یکی یکی سرد و سردتر می شن. نگرانم دسته جمعی یه حرکتی بزنن.امروز یکیشون بلند به اون یکی می گفت نامرد نذاشت فیلممو کامل دانلود کنم! - ضربه روحی که یخچال خالی به من وارد می کنه، عشق دوران جوونیم نتونست وارد کنه. - بزرگترین مقامی که تا امروز بهش رسیدم وقتی بود که دبستان می رفتم و مامور آبخوری شدم. - از کلید محترم «پ» در کیبورد می خواهیم یه جارو مشخص کنه واسه خودش و همیشه همونجا بتمرگه که تو هر کامپیوتری جاش عوض نشه - خیلی دوست دارم یکی از استادام رو در حال خنده تو خیابو ببینم، برم پیشش بگم «چیز خنده داری هست بگو ما هم بخندیم!» شنبه 12 اسفند 1391برچسب:, :: 14:31 :: نويسنده : محمد
ماجرای علی کریمی و دخترک گل فروش هیچوقت یادم نمیرود بلوار میرداماد را به سمت خیابان شریعتی رانندگی میکردم. وقتی به چراغ قرمز ۱۸۰ ثانیهای اش برخورد کردم عصبی شدم. تازه از محل کارم تعطیل شده بودم و خیلی خسته بودم. داشتم دیالوگهای معمولم در مورد چراغ قرمزها و ترافیکهای تهران را زمزمه میکردم که کودکی رو به من کرد و گفت: «آقا فال میگیری» چند قدم آن طرفتر دخترک گل فروش با شاخههای لاله صدا زد: «آقا گل بخر دیگه… خواهش میکنم». جملهاش تمام نشده بود که با غرور تمام، شیشه پنجره را بالا دادم تا صدایشان را نشنوم و مزاحم نشوند! وقتی چنین برخوردی را از من دیدند بی خیال شدند و رفتند سراغ راننده اتومبیل کناری ام. BMWبود. رنگ قرمز و مدل ماشین سبب شده بود تا از سایر ماشینها متمایز گردد.پس از چند ثانیه دیدم پسرک فالگیر با صدای بلند گفت: «بچهها… بچهها بیایین علی کریمیه… بازیکن پرسپولیس…» در یک چشم به هم زدن، پنچ شش نفر از کودکان کار، دور ماشینش را گرفتند. من هم بی اختیار سرم را چرخاندم تا عکسالعمل علی کریمیرا ببینم. او با لبخندی دنبالهدار از همه کودکان فال و گل و شکلات گرفت تا آنها را خوشحال کند. چراغ سبز شد و بچهها هنوز بی خیال کریمینشده بودند. علی کریمیکه با بوووووق ماشینهای پشت سرش مواجه شده بود، اتومبیلش را حرکت داد و بعد از چراغ قرمز، ماشینش را نگه داشت. من هم از روی کنجکاوی پشت سر جادوگر ایستادم. کاپیتان پرسپولیسیها از ماشین پیاده شد و دخترک گل فروش را محکم بوسید و پسری که آدامس میفروخت را بغل کرد. امضا داد و تمام گلهای لاله گل فروش را خرید و چند فال حافظ هم گرفت. برایم عجیب بود. مگر میتوان باور کرد جادوگر که گاهی حوصله ی خودش را هم ندارد این طور برخورد کند؟! دخترک گل فروش از فرط خوشحالی نمیدانست چکار کند و بالا و پایین میپرید. کریمیکه دیگر نمیدانست چکار کند، با صدایی خشدار گفت: «بچهها باید بروم سر تمرین. دیرم شده. خداحافظ… خداحافظ…» کودکان کار نیز با تشویق چند ثانیهای علی کریمی… کریمیدوستت داریم، او را بدرقه کردند…
پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:, :: 13:6 :: نويسنده : محمد
زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردند. با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند. سه شنبه 8 اسفند 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : محمد
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد . یک شنبه 6 اسفند 1391برچسب:, :: 17:48 :: نويسنده : محمد
دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیاری به دیار دیگر سفر میکردند سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت که از آن بگذرد. درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
|