شرب زرکشیده
ادبی،ورزشی،مطالب جالب
پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 13:29 :: نويسنده : محمد
- یاد اون روزها بخیر. وقتی بچه بودیم، مامانم یه تومن به من می داد و منو به فروشگاه می فرستاد و من با سه کیلو سی زمینی، دو بسته نان، سه پاکت شیر، یک کیلو پنیر، یک بسته چای و دوازده تا تخم مرغ به خانه بر میگشتم. اما الان دیگه از این خبر ها نیست، همه جا توی فروشگاه ها دوربین گذاشتن! - چند وقتیه یه سوال بد جور درگیرم کرده، که چرا وقتی لباس سفیدم کثیف میشه سیاه میشه و وقتی که لباس مشکیم کثیف میشه سفید میشه! پنج شنبه 28 دی 1391برچسب:, :: 13:21 :: نويسنده : محمد دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگها بحث مىکرد. چهار شنبه 27 دی 1391برچسب:, :: 14:27 :: نويسنده : محمد
یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند. سه شنبه 26 دی 1391برچسب:, :: 14:21 :: نويسنده : محمد
اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید.. . .....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید دو شنبه 25 دی 1391برچسب:, :: 14:12 :: نويسنده : محمد
امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم؛ و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی. اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی.وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی....یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی. بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات باخبر شوی. یک شنبه 24 دی 1391برچسب:, :: 13:34 :: نويسنده : محمد
بالاخره دکتر وارد شد ، با نگاهی خسته ، ناراحت و جدی .دکتر در حالی که قیافه نگرانی به خودش گرفته بود گفت :"متاسفم که باید حامل خبر بدی براتون باشم , تنها امیدی که در حال حاضر برای عزیزتون باقی مونده، پیوند مغزه ." دکتر بلافاصله جواب داد :"5000$ برای مغز یک زن و 200$ برای مغز یک مرد ."
مشکی از تن به درآرید ربیع آمده است
خم ابرو بگشایید ربیع آمده است مژده ای ختم رسل داد که: آید به بهشت هر که بر من خبر آرد که ربیع آمده است
پنج شنبه 21 دی 1391برچسب:, :: 12:42 :: نويسنده : محمد
کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام. بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ نامه شماره یک چهار شنبه 20 دی 1391برچسب:, :: 14:26 :: نويسنده : محمد
شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟استاد در جواب گفت: به گندومزار برو و پرخوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندومزار، به یاد داشته که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی؟شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. سه شنبه 19 دی 1391برچسب:, :: 13:57 :: نويسنده : محمد
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده . درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||
![]() |